سیاه چاله
خودم را گم کرده ام...
جای میان فاصله ها...
اینجا که من هستم تاریک است...
می ترسم...
از این که برای همیشه...
در دام خودم بمانم...
و از همه رویاهایم جا بمانم...
و دیگر رنگین کمان نور را...
از تاریکی تشخیص ندهم...
من تنها مانده ام...
در این تاریکی که من هستم...
کسی نیست...
اما من هنوز به دنبال تاریکی...
قدم بر می دارم...
با این که می دانم در هر قدم من...
ممکن است سیاه چاله ای باشد...
که مرا ببلعد برای همیشه...
کاش هیچ وقت...
...
بی خیال...
من خودم می دانم که مقصرم...
از چه کسی شاکی شوم...
وقتی می دانم که...
یک جای کار من همیشه می لنگد...
اصلا همیشه باید اینطور شود...
وگرنه هیچ چیز معنی نخواهد داشت...