واژه های از جنس آسمان

پایان سوگواری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/02 22:18 ·

حادثه ای نیست برای سوگواری...

 پایان فصل انتظار است...

قصه ای تازه...

بر سر شاخه های درختان...

در حال جوان زدن است...

روزها قد کشیده اند...

و پرنده ای که گذشت...

بر صفحه آسمان خطی مورب کشید...

 

هرچقدر هم که...

به تماشای قاب عکست بنشینم...

تو جز همان تصویر آخر...

نخواهی بود...

حتی بعد از خواندن شعر هایم...

حرف تازه ای نخواهی گفت...

هر حرفی هم که باشد...

من بارها در خلوت با خود گفته ام...

 

این را درک می کنم که...

سوگواری به پایان رسیده...

و بعد از این من فقط...

شب نشین این کلمات خواهم شد...

به بهانه ی شعر...

همچنان بر تن کلمات...

سیاه خواهم پوشید...

و باز از تنهایی و دلتنگی خواهم گفت...

یک پایان ادامه دار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/20 22:50 ·

دیگر به رسیدن نمی اندیشم...

که رسیدن آغاز یک پایان است...

یک پایان ادامه دار که...

تمامی ندارد...

چرا خود رسیدن ماندگار نیست...

اما خط پایان همچنان...

تا بی نهایت ادامه دارد...

 

به وسعت آسمان فکر می کنم...

که چگونه در هر کنج دنیا...

خاتمه می یابد...

و همانجا ماندگار می شود...

اما دنیای آدم ها...

بر عکس بی انتهاست...

و هیچ نقطه ثابتی را نمی توان...

در آن پیدا کرد...

 

من در این گوشه از زمین...

در همین محله کوچک...

و در همین خانه چند متری...

گاهی خودم را گم می کنم...

آدم ها چطور وقتی...

در دنیای همدیگر راه پیدا می کنند...

به این آسانی از آن خارج می شوند...

بی آن که رد پای خود را با خود ببرند...

قصه اه و انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/14 22:32 ·

من در ابتدای قصه ام...

همان قصه ای که...

همان ابتدا تمام شد...

من از همان لحظه آغاز...

در انتظار شخصیت اصلی قصه ام...

که رفت و هرگز نیامد...

انگار قرار نبود در این قصه...

نقشی داشته باشد...

*

شاید آمده بود تا...

قصه ای را نیمه جان کند...

به تلافی تمام قصه های که...

به پایانش نرسیده بود...

قصه ها را باید ساخت...

باید لحظه لحظه زندگی کرد...

و هم قدم تا پایانش رفت...

حتی اگر سنگی برابر با یک کوه...

پیش پایت نهادند...

*

قصه را باید انتخاب کرد...

از همان نامش...

وقتی آغاز کردی...

تا پایانش باید بروی...

وگرنه حتی نامش را نخوان...

چون تنین صدایت...

آغاز قصه دلشکستگی خواهد شد...

قصه اه و انتظار...

من خود بارانم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/11 22:19 ·

من خود بارانم...

در جاده ای بی مقصد...

که قطره قطره می بارم...

روزی از من چیزی دیگر نخواهد ماند...

اما این ها همه موقت است...

باز جایی دیگر...

و در زمانی دیگر...

به اندازه درد هایم خواهم بارید...

 

دیگر کسی را...

در خودم نخواهم جست...

که ماندنی ها هرگز نخواهند رفت...

در من، فقط من خواهم ماند...

و آدم های که مانده اند...

باقی آدم ها را هم...

موقع رفتن باید داد دست خودشان...

تا زحمت بردنشان را خودشان بکشند...

 

آدم های قصه ها را...

دیگر دوست نخواهم داشت...

قصه ها را...

ما آدم ها ساخته ایم...

تا پایانش را...

آن طور که دوست داریم...

به پایان برسانیم...

آن وقت بنشینیم پای چای که سرد شد...

وزن این همه گنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/20 21:41 ·

با چندمین برگ...

و از کدام درخت...

باید سقوط کرد...

آن روز از چه جهتی باد خواهد وزید...

و نام چه کسی را زمزمه خواهد کرد...

در کدام سمت...

کابوس خواهم دید...

چه کسی پای خواهد گذاشت...

بر روی اولین شعر عاشقانه پاییز...

 

این ماجرا چه رنگی است...

چه وقت همه چیز تاریک خواهد شد...

من به یاد ندارم کجا...

به پایان رسیدم...

همانطور که به یاد ندارم...

اولین بار چطور...

در چشم های تاریک من...

نوری شدت گرفت...

 

در میان وزن این همه گنگی...

هنوز نوری را...

که چشمانم را مسخ کرد...

به روشنی یک خاطره زیبا...

به یاد دارم...

شاید اولین و آخرین لحظه آغاز...

همان بود که...

با کابوسی تیره برای همیشه رفت...