واژه های از جنس آسمان

پایان سوگواری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/02 22:18 ·

حادثه ای نیست برای سوگواری...

 پایان فصل انتظار است...

قصه ای تازه...

بر سر شاخه های درختان...

در حال جوان زدن است...

روزها قد کشیده اند...

و پرنده ای که گذشت...

بر صفحه آسمان خطی مورب کشید...

 

هرچقدر هم که...

به تماشای قاب عکست بنشینم...

تو جز همان تصویر آخر...

نخواهی بود...

حتی بعد از خواندن شعر هایم...

حرف تازه ای نخواهی گفت...

هر حرفی هم که باشد...

من بارها در خلوت با خود گفته ام...

 

این را درک می کنم که...

سوگواری به پایان رسیده...

و بعد از این من فقط...

شب نشین این کلمات خواهم شد...

به بهانه ی شعر...

همچنان بر تن کلمات...

سیاه خواهم پوشید...

و باز از تنهایی و دلتنگی خواهم گفت...

دو فصل دیگر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/13 19:20 ·

یک جهان تنها...
یک آسمان خالی...
یک زمین بی سکنه...
به چه چیز می ارزد...
از هر گوشه ای دلتنگی می وزد...
در هوای سرد تنهایی...
دل کز می کند...
حوصله رویا بافی ندارد...
به زمستان نکشیده...
به مراسم خاکسپاری خاطره ها خواهم رفت...

اما چه باید کرد...
با فاصله ها...
تا زمستان دو فصل دیگر باقی است...
فصل دوم بهار...
و بعد از آن فصل اول خداحافظی...
مرگ خود رفتن است...
از میان این فصل ها...
زمستان فقط فصل سوگواری است...
که با لباسی سپید...
به وداع رویاها می رود...

شاید این بار...
باز کسی از میان همین...
فصل ها سلام کند به آسمان...
شاید این بار کسی که می آید...
از میان جاده ها نیاید...
کسی که راه ها را بلد باشد...
آدم ماندن نیست...
کاش هیچوقت جاده ها...
به دست آدم ها ساخته نمی شد...
شاید اینطور رفتن هم بی معنی می شد...