واژه های از جنس آسمان

و عشق پایان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/11 20:16 ·

شاید عشق...

چیز قشنگی نیست...

که همه از آن فرار می کنند...

شاید عشق یعنی پایان...

و ما آدم ها...

پایان را دوست نداریم...

چون بعد از آن...

باید راه تازه ای را از سر گرفت...

 

رسیدن زیباست...

اما رسیدن همان پایان است...

همان که برای آدم ها...

خیلی خوشایند نیست...

هر پایانی سر آغاز یک مسیر تازه است...

و این تغییر برای آدم های که...

به همان مسیر قبل عادت کرده اند...

سخت است و غیر قابل باور...

 

شاید بهتر است...

در این مورد با مردم هم رنگ بود...

وقتی رسیدن اینقدر ترسناک است...

و عشق پایان...

چرا در همین حال نمانیم...

شاید حق با همه است...

و هیچ مرحله ای به این اندازه زیبا نباشد...

اینجای که من هستم...

زیباست...

حتی بیشتر از پایان...

قصه ابرها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/06 20:04 ·

آغاز قصه ابرهاست...

خوب گوش بسپار...

در پایان این قصه...

قرار نیست حتی کلاغ قصه ها...

به خانه اش برسد...

ما که جای خود داریم...

 

شاید پرنده نباشیم...

اما در پایان همه رویاها...

ما خسته و پر شکسته...

به شب سیاه رسیدیم...

هیچ کس رویاهای ما را...

در آغوش نگرفت...

جز شب...

که پر از سکوت آدم هاست...

 

این حوالی هوا ابری است...

پاییز نیامده غمگین است...

چون چلچله ها...

بدون خداحافظی رفته اند...

و برگ ها...

از غم ابرهای خاکستری...

رنگ پریده تر از همیشه...

در دستان باد می رقصند...

پایان قصه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/11 19:18 ·

بهترین قصه ها...

همیشه تلخ به پایان می رسند...

شاید اگر اینطور نبود...

اصلا قصه ای وجود نداشت...

ماجرای هر کدام از ما آدم ها هم...

یک قصه ناتمام است...

که گاهی زود به پایان می رسد...

 

دلم می‌خواست...

کتاب را در همان زمان که...

به وسط های قصه رسید...

می بستم...

همان جا که پر از تشویش بود...

مگر زندگی چیزی جز این تشویش هاست...

حداقل اینطور هنوز...

همه چیز سر جای خودش بود...

نه اینطور جدا از هم...

 

افسوس که آدم ها...

کنجکاو تر از آن هستند که...

به داشته های خود قانع شوند...

همیشه از همان ابتدا...

در فکر پایان هستند...

و هر طور شده خود را...

به آن پایان می رسانند...

آن وقت خودشان می مانند و خودشان...

انگار زندگی مسابقه ای باشد که...

هر کسی باید زودتر از بقیه به انتهایش برسد...

دورتر از فاصله ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/14 19:25 ·

چه ساده است دوست داشتن...

و چه سخت است باز دوست داشتن...

وقتی قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد...

مثل هوای گرمی که...

در یک روز ابری...

آدمی را بی قرار می کند...

چه بی قراری بی سر انجامی است...

این گونه دوست داشتن...

 

کلافه ام...

و در پی راهی که...

بتوان سر صحبت را باز کرد...

اما می ترسم از این که...

بار دیگر با یک تشکر رسمی...

سر و ته این همه تلاش را...

به هم آوری...

و من باز برگردم به دنیای خودم...

 

می دانستم دوست داشتنت...

سخت خواهد بود...

اما نمی دانستم از همین ابتدا...

تو هم دست سختی ها خواهی شد...

کاش حداقل تو کنارم بودی...

نه در مقابلم...

و حتی دور تر از فاصله ها...

 

کم نمی آورم...

خواهم ایستاد تا آخرش...

فقط خدا کند تو...

خسته نشوی...

که آن وقت من به پایان خواهم رسید...

و پایان برای من...

بلاتکلیف ترین کار خواهد بود...