واژه های از جنس آسمان

خلع سیاهی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/27 21:35 ·

در دل یک شب غریب...

چیست جز سیاهی و مه...

که سعی دارد...

تمام تصاویر که از روز...

در ذهنش نشسته را...

برای مدت کوتاهی فراموش کند...

و در خلع سیاهی...

مدتی را خلسه خود گم شود...

 

پشت ابرهای شب...

ماه همیشه کامل است...

نیازی نیست دائم لمس شود...

همین که حضور دارد...

همین که حسی او را لمس می کند...

در خلوتش با او روشن است...

و در رویاهایش هم قدم می شود با او...

کافی است...

 

گستره شب...

می تواند در یک نقطه...

محدود شود...

یا که به اندازه یک رویا...

دنیا را بگیرد...

این ذهن است که...

وسعت خود را شکل می دهد...

نه جهان هستی...

شاید دیگر هرگز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/02 22:48 ·

قدم به قدم...

فاصله خواهیم گرفت از...

کودکی که آرزوی بزرگ شدن داشت...

کودکی که حالا خوب می داند...

هرگز نباید عجله می کرد...

نباید اینقدر راحت از کنار لحظه ها می گذشت...

اینجا چیزی نیست...

جز فاصله و فاصله....

 

مهم نیست چند قدم...

در این مسیر برداشته شده...

از این جا به بعد...

باید معکوس شمارش کرد...

برای قدم های که مانده...

بعد از این دائم زود دیر خواهد شد...

و ناگهان همه چیز به سرعت...

از جلوی چشم ها خواهد گذشت...

 

هنوز باران می بارد...

انگار دل آسمان گرفته...

شاید دیگر هرگز...

آسمان صاف صاف نشود...

غم که باشد همه چیز هست...

حتی آن که دیگر نیست...

اصلا هیچ کس مثل غم...

یاد او را زنده نگه نمی دارد...

ابرهای خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/08 21:28 ·

سال ها زندگی کرده ایم...

در ابرهای خاکستری...

گاهی بارانی...

گاهی فقط تیره...

دل های ما شکل ابر شد...

خاکستری و تیره ای...

اما زمانی برای باریدن نبود....

هر چه بود گذر بود...

 

ما از چه سرزمین های که...

گذشتیم و نگذشت از ما...

گوشه ای از آن سرزمین...

در ما سبز شد و رنگ رویا گرفت...

و بعد دچار پاییز شد...

حالا اما سال هاست که...

سرزمینی سیاه و سپید است...

و سرد مثل زمستان...

 

چند سال دیگر باید بگذرد...

تا آن سرزمین ها دور شوند...

چقدر دیگر این سرزمین...

وسعت خواهد گرفت...

و دل چه قبرستان بزرگی خواهد شد...

برای آدم های که...

هم مرده اند...

و هم زنده اند...

قصه ابرها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/06 20:04 ·

آغاز قصه ابرهاست...

خوب گوش بسپار...

در پایان این قصه...

قرار نیست حتی کلاغ قصه ها...

به خانه اش برسد...

ما که جای خود داریم...

 

شاید پرنده نباشیم...

اما در پایان همه رویاها...

ما خسته و پر شکسته...

به شب سیاه رسیدیم...

هیچ کس رویاهای ما را...

در آغوش نگرفت...

جز شب...

که پر از سکوت آدم هاست...

 

این حوالی هوا ابری است...

پاییز نیامده غمگین است...

چون چلچله ها...

بدون خداحافظی رفته اند...

و برگ ها...

از غم ابرهای خاکستری...

رنگ پریده تر از همیشه...

در دستان باد می رقصند...

ماه پشت ابر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/30 18:47 ·

به ماه می مانی...

هستی و نیستی...

گاهی پشت ابرها...

و اغلب دور...

سهم من از تو...

فقط یک آسمان رویاست...

که تو در آن...

به هر کجا که بخواهی...

مرا می کشانی...

 

من به...

دوست داشتن تو قانعم...

اما گاهی...

نمی توان به ماه پشت ابر...

قانع شد...

گاهی باید نزدیک بود...

نزدیک نزدیک...

به اندازه ای که...

چشم ها در هم گره بخورند...

 

گاهی به آسمان خیره شو...

حتما صدایم را خواهی شنید...

که نامت را با خود زمزمه می کنم...

نگاه نکن که...

مثل شب تاریکم...

آسمان با ماه تماشایی است...

وگرنه آسمان شب که دیدن ندارد...

آن هم با تمام ستارهایش...