واژه های از جنس آسمان

فرصت بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/20 21:22 ·

به سرش زده بهار...

در خاکستری ترین شکل ممکن...

راکد مانده...

نه از باران خبری است...

نه از آن آبی ذلال سابق...

دل مزرعه باران می خواهد...

فصل سبز شدن است...

و مزرعه از این قافله عقب مانده...

*

راحت باش و ببار...

مترسک دیر زمانی است که...

چشم انتظار بهار بوده...

فرصت بهار کوتاه است...

در چشم به هم زدنی...

وقت رفتن خواهد شد...

پس ببار و ببار...

که فردا در راه است...

*

شب به خیالش...

رویاهایش را در باران شسته...

اما در واقعیت...

چون قاب عکسی که...

بر اثر زمان خاک بر آن نشسته باشد...

رویاها دست نخورده و...

در حال خاک خوردن هستند...

انگار که سال ها از رویش شان گذشته...

فرصت زندگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/01 22:43 ·

برای دیروز نمی جنگم...

اما قرار هم نیست از یاد ببرمش...

که روزی و روزگاری...

تمام حال من بوده...

با تمام کاستی ها و هیجان هایش...

من بعضی از روزها را از یاد نخواهم برد...

حتی اگر سال ها از آن بگذرد...

که زندگی من در همان روزها خلاصه شده...

 

شاید یک انسان...

بتواند بیشتر از یک قرن هم...

زنده بماند و زندگی کند...

اما روزهای که از عمرش گذشت...

بی شک بسیار اندک خواهد بود...

گاهی تمام عمر یک انسان...

بیشتر از چند روز نخواهد بود...

چند روزی که زندگی را واقعا درک کرده باشد...

 

زمستان گذشت...

مثل سالی که گذشت...

بی آن که در این سال حتی برای یک روز...

معنی زندگی را درک کرده باشم...

و یک روز از سال جدید را...

پشتت سر می گذرم...

بی آن که بدانم که آیا...

فرصت زندگی پیدا خواهم کرد...

فرصت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/21 19:16 ·

فرصتی نمانده...

امروز گذشت...

مثل باد از کنار آن درخت...

و برگها در جهت گذشتن باد...

همچنان خیره مانده اند...

اما بادی که گذشت دیگر گذشت...

مثل زمان، مثل رود...

اگر هم بعد از آن چیزی تکرار شود...

فقط خاطره ها را زنده می کند...

وگرنه اصل آن زمان بود آن حال...

که گذشت...

 

زمان زیادی نگذشته...

اما این گذشته ها...

در پس توی آدمی خواهد ماند...

مانند مشک لای صندوقچه...

که هر بار به آن سر بزنی...

ساعت ها با بوی خود...

در کوچه پس کوچه های خاطرات...

تو را سرگرم خواهد کرد...

 

فرصتی نمانده...

و آدمی چاره ای ندارد...

جز آن که خود را...

سرگرم یک خاطره کند...

همان خاطره که...

اگر یک بار دیگر تکرار می شد...

به اندازه یک عمر زندگی...

حرف برای گفتن داشت...

اما افسوس که...

در زندگی هیچ چیز تکرار نخواهد شد...

جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/24 19:21 ·

به جاده ها بسپارید...

که از مسیر دلتنگی باز خواهم آمد...

از مسیر همان شبی که...

چیزی را در شهر شما...

جا گذاشته ام...

نه برای دیدن و بردنش...

می آیم تا شاید کمی...

از حجم دلتنگی هایم کاسته شود...

 

شاید این بار که آمدم...

همه چیز را همان‌جا...

برای همیشه گذاشتم و سبک بال تر...

سفر کنم به خویشتن...

شاید این سفر فرصت آخری است...

تا خودم را رها کنم...

برای یک پرواز بی انتها...

 

تنها ماندن را...

سالها پیش انتخاب کردم...

همان که وقتی تو آمدی...

خطی قرمز کشیدی بر رویش...

اما حالا من مانده ام...

با خطی قرمز...

که مرا منع می کند بار دیگر از...

زیر پا گذاشتن این قرار...

 

کجای این جاده...

بنویسم من از رفتن بیزارم...

که تمامش را تاریکی گرفته...

و هیچ خط سیاهی...

در تاریکی خوانده نخواهد شد...

جز خط فاصله...

که موهایم را سپید کرد...

تا به همه بفهماند که...

مسیر رفتن همیشه...

 از جاده ها نیست...