در میان یک خواب طولانی
با این همه سرعت که...
زندگی رو به فردا در حرکت است...
اگر جایی گلی رویده بود...
چگونه باید ایستاد و لحظه ای...
از این زندگی لذت برد...
چرا نباید ما آدم ها...
اندکی توقف کنیم...
تا زندگی را در دستانمان لمس کنیم...
ما تا کجا...
قرار است فقط برویم و برویم...
مگر اینجا و لحظه اکنون...
چه چیز کم دارد...
که ما به بهانه آن...
تمام امروز ها را پشت سر می گذاریم...
مگر امروز همان فردای دیروز نیست...
احساس می کنم...
در میان یک خواب طولانی...
تنها مانده ام...
بی هیچ رویایی...
برای همین نمی توانم جایی بروم...
و با کسی درد و دل کنم...
بله من در دنیای خودم تنها مانده ام...
اگر قرار بر این باشد...
من تا همیشه اینطور خواهم ماند...
تنها و در دنیای خودم...
در میان یک خواب طولانی...
که از هر طرف آن...
تا بی نهایت کسی نیست...
انگار که تنها آدم ساکن آسمان باشم...