خسته ام
چه کسی در من می جوشد...
که گاهی دوست داشتن را...
تا مرز جنون می برد...
و در ناخودآگاه...
زندگی را...
در هفت آسمان به پایکوبی می نشیند...
و گاهی در مرز نفرت...
می ماند که...
چرا، چرا و چرا...
کاش می توانستم دل بکنم...
از هر چه که...
با چشمان خود دیده بودم...
و از همه آن چه شنیده بودم...
یا کاش حداقل...
می توانستم دل را بکنم...
و از خودم دور کنم...
تا بی هیچ تعصبی...
دفتر زندگی را برای همیشه ببندم...
خسته ام...
از نوشتن...
از لبخند های مصنوعی...
از تظاهر به زندگی کردن...
می خواهم از خودم مهاجرت کنم...
به جایی که...
هیچ چیز و هیچ کسی...
برایم آشنا نباشد...
حتی تصویری که در آینه نقش می بندد...