واژه های از جنس آسمان

خسته ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/15 19:23 ·

چه کسی در من می جوشد...

که گاهی دوست داشتن را...

تا مرز جنون می برد...

و در ناخودآگاه...

زندگی را...

در هفت آسمان به پایکوبی می نشیند...

و گاهی در مرز نفرت...

می ماند که...

چرا، چرا و چرا...

 

کاش می توانستم دل بکنم...

از هر چه که...

با چشمان خود دیده بودم...

و از همه آن چه شنیده بودم...

یا کاش حداقل...

می توانستم دل را بکنم...

و از خودم دور کنم...

تا بی هیچ تعصبی...

دفتر زندگی را برای همیشه ببندم...

 

خسته ام...

از نوشتن...

از لبخند های مصنوعی...

از تظاهر به زندگی کردن...

می خواهم از خودم مهاجرت کنم...

به جایی که...

هیچ چیز و هیچ کسی...

برایم آشنا نباشد...

حتی تصویری که در آینه نقش می بندد...

مخاطب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/05 18:59 ·

دیگر دلتنگ نبودنت نیستم...

که آدمی دیر یا زود‌..‌.

خواهد رفت...

چه از راه جاده ها...

چه با پرواز روح...

اما آن چه که خواهد ماند...

همین رویاهاست که...

در ضمیر ناخودآگاه ما جریان دارد...

 

دیگر دلتنگ نبودنت نیستم...

که تو از بر من جایی نرفتی هرگز...

همیشه بوده ای و هستی...

باور نمی کنی سری به شعر هایم بزن...

در تمام آنها تو مخاطب بوده ای...

مثل کسی که در کنارم بوده...

در تمام آنها با هم...

حرف زدیم ، خندیدیم ...

و حتی قهر و گریه کردیم...

ما این گونه زندگی کردیم...

 

ما نسلی هستیم که...

در بدترین و سخت ترین شرایط هم...

نفس کشیدیم و زندگی کردیم...

پس تعجب نکن از این که...

وقتی می بینی در نبود هم...

باز با هم بودیم و زندگی را...

در رویاها تجربه کردیم...

 

ما نه امسال و این چند سال...

هم دیگر را می شناسیم...

که ما از ابتدا هم را می شناختیم...

فقط گاهی به اشتباه...

راهی را رفتیم و برگشتیم...

تا باز به هم برسیم...

اگر هنوز باور نداری...

این را از آینه بپرس...

در میان این همه مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/02 19:21 ·

تمام دنیای من...

خلاصه می شود در قبل و بعد این کلمات...

و زمانی که سعی می کنم از تو بنویسم...

من در همین زمان اندک...

زندگی را نفس می کشم...

رویا می سازم...

به دیدار تو می آیم...

لبخندی می زنم...

و گاهی می گریم...

 

آری زندگی کوتاه است...

در حد چند کلمه...

گاهی حتی در حد نگاهی کوچک...

اما این زندگی...

هرگز از یادم نخواهد رفت...

هر وقت که احساس می کنم که مرده ام...

خود را به این رویاهای کوتاه می رسانم...

تا نفسی تازه کنم در میان این همه مرگ...

 

گاهی این قدر می میرم...

که یادم می رود برای چه...

لبخند بر لب دارم...

یا که کجا هستم و چرا...

این همه از خودم دورم...

من که روزی زندگی را...

با چشمانم دیده ام...

چطور باید حالا در بی تفاوتی...

خودم را پشت سر بگذارم...

 

کاش جای آسمان 

آینه ای بود...

تا بعد هر بار که رو به آسمان می کردیم...

خود را می دیدیم...

و راهی را که در آن قرار داریم...

تا بیهوده در پی یک خیال واهی...

خود را اسیر امروز و فردا نمی کردیم...

تکرار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/19 19:14 ·

چه تکرار درد آوری است روزگار...

هر روز همان دیروز است...

که از صبح شروع می شود...

و به نیم شب ها ختم می شود...

رویاهایم همان رویاهاست...

انگار در یک برهه زمانی کوتاه...

زندگی همچنان فقط تکرار می شود...

با این اختلاف که...

من هر روز در نگاه آینه...

سفید و سفید تر می شوم...

و تویی که همچنان نیستی...

 

امروز بعد از مدت ها...

آسمان کمی سبک تر شد...

نمی دانم چرا بغضش را...

بعد از این همه مدت شکست...

شاید وقتی که من خواب بودم...

نسیم خبری آورده بود...

امیدوارم اوضاع...

اینقدر ها که این روزها...

حال و هوای آدم ها نشان می دهد...

بد نباشد...

 

سخت است آدم بود...

سخت است احساس داشتن...

سخت است دلتنگی...

کاش کسی از پیله تنهایی خود...

هرگز خارج نشود...

که پروانه شدن...

یعنی به جرم نداشته...

از قبل محکوم شدن به سوختن...

 

آسمان زود دلش صاف می شود...

اما زود به زود هم خواهد گرفت...

انگار هر چه بزرگتر باشی و آبی تر...

زودتر هم دلت برای آدم ها لک خواهد زد...

و گاهی همین لک زدن ها...

می شود یک دنیایی خاکستری...

که فقط باید بباری تا...

کمی آبی شوی...

تا کسی به عمق دلت پی نبرد...