در میان این همه مرگ
تمام دنیای من...
خلاصه می شود در قبل و بعد این کلمات...
و زمانی که سعی می کنم از تو بنویسم...
من در همین زمان اندک...
زندگی را نفس می کشم...
رویا می سازم...
به دیدار تو می آیم...
لبخندی می زنم...
و گاهی می گریم...
آری زندگی کوتاه است...
در حد چند کلمه...
گاهی حتی در حد نگاهی کوچک...
اما این زندگی...
هرگز از یادم نخواهد رفت...
هر وقت که احساس می کنم که مرده ام...
خود را به این رویاهای کوتاه می رسانم...
تا نفسی تازه کنم در میان این همه مرگ...
گاهی این قدر می میرم...
که یادم می رود برای چه...
لبخند بر لب دارم...
یا که کجا هستم و چرا...
این همه از خودم دورم...
من که روزی زندگی را...
با چشمانم دیده ام...
چطور باید حالا در بی تفاوتی...
خودم را پشت سر بگذارم...
کاش جای آسمان
آینه ای بود...
تا بعد هر بار که رو به آسمان می کردیم...
خود را می دیدیم...
و راهی را که در آن قرار داریم...
تا بیهوده در پی یک خیال واهی...
خود را اسیر امروز و فردا نمی کردیم...