واژه های از جنس آسمان

این روزهای تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/17 15:38 ·

چرا کسی به...

روزهای تکراری چیزی نمی گوید...

مگر همین روزها...

بارها نیامدند و نرفته اند...

چه چیزی تغییر کرد...

جز چهره آئینه ها...

که هر بار تکیده تر...

پیرتر و تنهاتر شده اند...

 

ما در این روزهای تکراری...

چه می خواهیم...

به کجا خواهیم رسید...

وقتی روز تازه ای...

بعد از آن اولین باری که...

این روزها را حس کرده ایم...

هنوز نیامده...

و هرگز هم نخواهد آمد...

 

از همه این روزهای تکراری...

فقط یک روز را به خاطر دارم...

و جز آن روز...

که دیگر هرگز تکرار نشد...

باقی روزها...

ساده و تکراری گذشت...

انگار تاریخ در جای خودش مانده...

و ما آدم ها می رویم...

نامه ات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/10 22:19 ·

کاش از خواب هایم هم...

می رفتی...

همان گونه که شبی...

مرا تنها گذاشتی و رفتی...

من فرق خواب و کابوس را...

از وقتی که رفته ای...

دیگر نمی دانم...

با هر خواب دچار کابوس تنهایی ام...

 

وقتی خودت نیستی...

نامه نوشتنت برایم...

آن هم در خواب چیست...

نامه ات را خواندم...

اما کلمات سخت و سنگین بودند...

و من تند تند خواندمش...

هنوز چند سطر از آن را نخوانده بودم که...

ناگهان از خواب پریدم...

 

و هنوز بعد از آن خواب...

منتظرم تا...

خبری از تو برسد...

نمی دانم شاید هم...

فقط یک خواب معمولی بود...

بی ادامه و بی تعبیر...

کاش حداقل کلمات نامه یادم می ماند...

تا دوباره با خودم مرور می کردم...

حتی تنها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/05 22:09 ·

می توان خاموش ماند...

و دم از هیچ چیزی نزد...

حتی در بدترین شرایط...

انگار که هیچ وقت زنده نبودی...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که فقط یک بیننده است...

یا رادیویی قدیمی...

که حالا روی طاقچه فقط شنونده است...

 

وقتی قرار است...

در هیچ دنیایی نباشی...

فقط می توانی نباشی...

آن هم در عین بودن...

وقتی قرار نیست لمس شوی...

وقتی قرار نیست مخاطب قرار بگیری...

وقتی با خودت تنهایی...

فقط می توانی نباشی...

 

شاید اگر پرنده بودم...

یا اگر بال هایم را...

برای او که...

از پرواز هیچ نمی دانست...

نمی شکستم...

حالا هر کجا می خواستم...

می رفتم...

حتی تنها...

مثل آخرین بازمانده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/24 22:10 ·

چگونه شرح دهم...

ماجرای آدم ها را...

برای آن که در خود فرو رفته...

و هیچ خبر از دنیای بیرون خود ندارد...

ضمیر ناخودآگاهم...

با من همراه نیست...

من و او...

دیگر من نیستیم...

 

در این درد من تنها هستم...

مثل آخرین بازمانده...

از قصه ای به پایان رسیده...

که هنوز در اولین ماجرای قصه مانده...

و در کنکاش خود برای هضم ماجرا...

به نتیجه ای نرسیده...

در مقابل همه ی آن ها که...

رفته اند برای آغاز قصه ای دیگر...

 

سردرگمم...

از این که قصه ای ندارم...

برای خواب کردن خود...

تا می رسم به ماجرای چشم هایش...

ناگهان باز می مانم...

در میان دردی سنگین...

که انگار همین دیروز دچارش شدم...

پس ادامه ای هم در کار نخواهد بود...

در حوالی آئینه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/03 22:40 ·

بر پنجره اتاقم...

آئینه ای است به عمق من...

که متصل است به جاده ای بی انتها...

منظره اش تاریک است...

تنها نوری که در آن...

روشن مانده نور ماه است...

که تا ابد خواهد درخشید...

 

سراسر شب را...

مه خواهد گرفت...

تا از زمین خاطرات محو بجوشد...

در لا به لای درختان...

و تمام علف زار ها...

خاطراتی که پرده ای کشیده اند...

بر سطح دریاچه ها...

تا ماه تنها بماند...

 

هنوز شب است...

از وجود من...

کسی از لای پنجره...

سرک می کشد در میان شب...

در میان تاریکی ها هنوز...

صدایی مرا به خود می خواند...

بی شک من در عمق چشم هایم...

در حوالی آئینه ای جا مانده ام...