واژه های از جنس آسمان

من و قلبم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/10 21:44 ·

بعد این همه روز...

من و قلبم...

ایستاده ایم پای حرف های که...

بین چشم هایمان رد و بدل شد...

فراموش نخواهم کرد هرگز...

عمق چشمهایش را...

آنجا که نفس حبس شد...

و زمان متوقف شد...

 

نمی دانستم که...

اگر روزی چشم هایم...

از جانب قلبم قولی بدهد...

من به پای آن قول...

تا سال ها بعد چشم ببندم...

بر هر چه چشم است...

انگار که در تمام شهر...

من یکی نابینا باشم...

 

گاهی تمام حرف های یک نفر...

در چشمانش است...

چه کسی می تواند در چشمانم خیره شود...

و حرف هایش را نخواند...

یا که او را...

در عمق چشمانم نبیند...

آری، شاید بهتر بود...

نگاهم را می دزدیدم از چشم هایش...

مثل آخرین بازمانده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/24 22:10 ·

چگونه شرح دهم...

ماجرای آدم ها را...

برای آن که در خود فرو رفته...

و هیچ خبر از دنیای بیرون خود ندارد...

ضمیر ناخودآگاهم...

با من همراه نیست...

من و او...

دیگر من نیستیم...

 

در این درد من تنها هستم...

مثل آخرین بازمانده...

از قصه ای به پایان رسیده...

که هنوز در اولین ماجرای قصه مانده...

و در کنکاش خود برای هضم ماجرا...

به نتیجه ای نرسیده...

در مقابل همه ی آن ها که...

رفته اند برای آغاز قصه ای دیگر...

 

سردرگمم...

از این که قصه ای ندارم...

برای خواب کردن خود...

تا می رسم به ماجرای چشم هایش...

ناگهان باز می مانم...

در میان دردی سنگین...

که انگار همین دیروز دچارش شدم...

پس ادامه ای هم در کار نخواهد بود...

اعماق چشم هایش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/17 18:45 ·

در سیاهی هم می توان نوشت...

در عمق تاریکی هم...

می توان خوشحال بود...

همانطور که در اعماق چشم هایش...

می توان فرو رفت و فرو رفت...

و تمام حرف دل را...

در آن خواند و زمزمه کرد...

 

بله...

هنوز هم در عمق خاطره ها...

می توان لبخند زد...

می توان درد دل کرد...

شعر خواند و چای نوشید...

می توان اشک ریخت...

بله همچنان می توان زندگی کرد...

بی آن که یادت باشد تنهایی...

 

به ابر های خاکستری نگاه کن...

شب را تاریکتر کرده اند...

اما همچنان رویاها...

در دل سو سو می زنند...

باران هنوز هم...

بوی او را می دهد...

و خنکای هر نسیم...

نام او را عمیق تر زمزمه می کند...