واژه های از جنس آسمان

من و قلبم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/10 21:44 ·

بعد این همه روز...

من و قلبم...

ایستاده ایم پای حرف های که...

بین چشم هایمان رد و بدل شد...

فراموش نخواهم کرد هرگز...

عمق چشمهایش را...

آنجا که نفس حبس شد...

و زمان متوقف شد...

 

نمی دانستم که...

اگر روزی چشم هایم...

از جانب قلبم قولی بدهد...

من به پای آن قول...

تا سال ها بعد چشم ببندم...

بر هر چه چشم است...

انگار که در تمام شهر...

من یکی نابینا باشم...

 

گاهی تمام حرف های یک نفر...

در چشمانش است...

چه کسی می تواند در چشمانم خیره شود...

و حرف هایش را نخواند...

یا که او را...

در عمق چشمانم نبیند...

آری، شاید بهتر بود...

نگاهم را می دزدیدم از چشم هایش...

حبس شدگان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/25 22:39 ·

به آفتاب پس از باران می اندیشم...

به روزهای که هرگز نیامدند...

و ما همچنان در انتظار فردا...

در نگاه آئینه پیر و پیرتر شدیم...

و چه روزهایی که...

اینگونه ناتمام ماندند...

دست نخورده و طی نشده...

همانطور که آمدند رفتند...

 

چشم هایمان هنوز...

هیچ کجای این دنیا را ندیده اند...

ما تمام این سال ها را...

فقط در خودمان...

در حال رفت و آمد بودیم...

بی آن که تعریفی...

از جهان بیرون داشته باشیم...

ما حبس شدگان درونیم...

 

تمام دنیای ما...

فراتر از آئینه نرفته...

ما حتی خودمان را نمی شناسیم...

ما آنچه از خود در تصور داریم...

هر بار در مواجه با خود...

تغییر می کند...

هیچ وقت دو نگاه ما در آئینه...

یکسان نبوده...