من و قلبم
بعد این همه روز...
من و قلبم...
ایستاده ایم پای حرف های که...
بین چشم هایمان رد و بدل شد...
فراموش نخواهم کرد هرگز...
عمق چشمهایش را...
آنجا که نفس حبس شد...
و زمان متوقف شد...
نمی دانستم که...
اگر روزی چشم هایم...
از جانب قلبم قولی بدهد...
من به پای آن قول...
تا سال ها بعد چشم ببندم...
بر هر چه چشم است...
انگار که در تمام شهر...
من یکی نابینا باشم...
گاهی تمام حرف های یک نفر...
در چشمانش است...
چه کسی می تواند در چشمانم خیره شود...
و حرف هایش را نخواند...
یا که او را...
در عمق چشمانم نبیند...
آری، شاید بهتر بود...
نگاهم را می دزدیدم از چشم هایش...