واژه های از جنس آسمان

حبس شدگان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/25 22:39 ·

به آفتاب پس از باران می اندیشم...

به روزهای که هرگز نیامدند...

و ما همچنان در انتظار فردا...

در نگاه آئینه پیر و پیرتر شدیم...

و چه روزهایی که...

اینگونه ناتمام ماندند...

دست نخورده و طی نشده...

همانطور که آمدند رفتند...

 

چشم هایمان هنوز...

هیچ کجای این دنیا را ندیده اند...

ما تمام این سال ها را...

فقط در خودمان...

در حال رفت و آمد بودیم...

بی آن که تعریفی...

از جهان بیرون داشته باشیم...

ما حبس شدگان درونیم...

 

تمام دنیای ما...

فراتر از آئینه نرفته...

ما حتی خودمان را نمی شناسیم...

ما آنچه از خود در تصور داریم...

هر بار در مواجه با خود...

تغییر می کند...

هیچ وقت دو نگاه ما در آئینه...

یکسان نبوده...

در امتداد آفتاب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/01 21:25 ·

ما آدم ها...

پشت کرده ایم به طلوع و غروب آفتاب...

و دزدکی در آیینه...

هر بار محو زیبایی اش شده ایم...

جاده اما در امتداد آفتاب بود...

و ما انتخاب کرده بودیم که...

چه وقت از آن بگذریم...

کاملا ارادی و خودخواهانه...

 

چشم هایم را نبسته ام...

هنوز و هر لحظه...

از هر چشم اندازی...

قاب زیبایی می سازم برای دیدن...

و گاهی...

از این قاب های ماندگار...

شعری می سازم...

تا به نامش در حافظه دنیا بماند...

 

هر بار که...

به دیدار پاییز می روم...

زیبا تر از قبل می شود...

هر چند سردتر...

و من می فهمم که...

باید همچنان با روزگار...

چشم در چشم شد و خاطره ساخت...

حتی اگر همه این ها خواب باشد...