حبس شدگان
به آفتاب پس از باران می اندیشم...
به روزهای که هرگز نیامدند...
و ما همچنان در انتظار فردا...
در نگاه آئینه پیر و پیرتر شدیم...
و چه روزهایی که...
اینگونه ناتمام ماندند...
دست نخورده و طی نشده...
همانطور که آمدند رفتند...
چشم هایمان هنوز...
هیچ کجای این دنیا را ندیده اند...
ما تمام این سال ها را...
فقط در خودمان...
در حال رفت و آمد بودیم...
بی آن که تعریفی...
از جهان بیرون داشته باشیم...
ما حبس شدگان درونیم...
تمام دنیای ما...
فراتر از آئینه نرفته...
ما حتی خودمان را نمی شناسیم...
ما آنچه از خود در تصور داریم...
هر بار در مواجه با خود...
تغییر می کند...
هیچ وقت دو نگاه ما در آئینه...
یکسان نبوده...