واژه های از جنس آسمان

سرزمین نیستی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/18 18:59 ·

حالا که فکر پرواز...

از سرم پریده و رفته...

من فراموش خواهم شد...

و از خودم کوچ خواهم کرد...

به جایی بی نام و نشان...

شاید در عمق سیاهی و نابودی...

آنجا که سرزمین نیستی است...

و تنها ساکنش خود آدمی است...

بی هیچ انعکاسی و آگهی از وجود خود...

 

چه کسی می داند...

بعد از لبخندی کوتاه از ته دل...

همان موقع که...

خوشبختی را...

در حوالی خودش حس می کند...

دنیا او را در کدام خرابه ها...

تنها رها خواهد کرد...

تا آدمی با تمام وجود...

پوچی را در خود حس کند...

 

 زندگی...

آن رودی بود...

که به محض رسیدن به دریا...

محو شد...

تا دیگر نباشد...

و تمام خوشی اش...

به کوتاهی یک لبخند بود...

آن هم بعد از یک عمر...

سختی و جان کندن برای رسیدن...

معنی دوست داشتن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/03 19:04 ·

با تو...

بر سر ماندن...

و لبخندی که بر لب داری...

شرط بسته ام...

تا هیچ وقت تنهایت نگذارم...

تا لبخندت را...

برای خودخواهی خودم...

پس نگیرم...

 

مغرورم...

اما برای دوست داشتنت...

هیچ حدی قائل نیستم...

چون تو سزاوار بهترین ها هستی...

حتی اگر...

از من دور باشی...

و من مجبور باشم...

از میان فاصله و رویا..‌.

با تو هم صحبت شوم...

 

در سکوتم...

فریادی است به بلندای نامت...

شعری را که...

از تو نگویید نخواهم سرود...

بودنت را دوست داشتم و دارم...

از تو بت نمی سازم...

من فقط...

معنی دوست داشتن را...

خوب می دانم...

با این همه سرعت که...

زندگی رو به فردا در حرکت است...

اگر جایی گلی رویده بود...

چگونه باید ایستاد و لحظه ای...

از این زندگی لذت برد...

چرا نباید ما آدم ها...

اندکی توقف کنیم...

تا زندگی را در دستانمان لمس کنیم...

 

ما تا کجا...

قرار است فقط برویم و برویم...

مگر اینجا و لحظه اکنون...

چه چیز کم دارد...

که ما به بهانه آن...

تمام امروز ها را پشت سر می گذاریم...

مگر امروز همان فردای دیروز نیست...

 

احساس می کنم...

در میان یک خواب طولانی...

تنها مانده ام...

بی هیچ رویایی...

برای همین نمی توانم جایی بروم...

و با کسی درد و دل کنم...

بله من در دنیای خودم تنها مانده ام...

 

اگر قرار بر این باشد...

من تا همیشه اینطور خواهم ماند...

تنها و در دنیای خودم...

در میان یک خواب طولانی...

که از هر طرف آن...

تا بی نهایت کسی نیست...

انگار که تنها آدم ساکن آسمان باشم...

چای سرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/16 19:19 ·

به آینده می اندیشم...

به روزهای با تو بودن...

و در همان حال...

به روزهای که بی تو سپری خواهد شد...

من آمادگی این را دارم که...

در هر حالتی زندگی کنم...

چه با تو چه با رویای تو...

 

غم امروز به کنار...

به فردا بیندیش...

به آن روز که راه ها به انتها می رسند...

و ته جاده فقط تو هستی...

و یک آیینه...

که ناگزیر باید با خودت روبرو شوی...

چه جوابی خواهی داد به خودت...

برای این عشقی که پس زدی...

 

همه این ها به کنار...

چه چیزی داری برای تمام عصر های که...

ناگزیر باید تنها بنشینی...

و اینقدر در خاطره ها...

پرسه بزنی که در انتها...

تو بمانی و یک فنجان چای سرد...

که حتی رمقی برای تعویض آن چای هم نداشته باشی...

 

آدم تنها...

از یک سنی به بعد...

انگیزه نفس کشیدن هم ندارد...

چه برسد به این که...

بخواهد برای خودش زندگی بسازد...

نمی دانم کدامیک از ما...

زودتر خسته می شود...

اما با خودم قرار گذاشتم از هر راهی که رفتی...

من هم از همان راه بروم...

باید تنها بود

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/07 19:21 ·

باید تنها بود...

آدمی یک نفر بیشتر نیست...

حتی اگر در میان هزاران نفر باشد...

باز خودش است و خودش...

باید گذاشت آدم ها تنها بمانند...

باید گذاشت رفتنی ها بروند...

نمی توان آدم ها را...

یک جا بند کرد...

 

رفتنی ها برای ماندن نیامده اند...

اگر اهل ماندن بودند که...

هیچوقت در جاده ها پا نمی گذاشتند...

مثل تکه های ابر...

در دل آسمان...

که همیشگی نیست...

و هر لحظه در حال رفتن هستند...

اگر می ماندند که دل آسمان نمی گرفت...

 

من که یاد ندارم آسمان...

برای بیشتر از چند روز...

آرام و آبی باشد...

همیشه تکه ای غم بوده...

همیشه دلتنگی بوده...

همیشه تنهایی بوده...

 

هیچ وقت هیچ آرامشی پایدار نیست...

آدم ها هم می آیند که بروند...

اگر آدمی اهل ماندن بود...

جاده ها تا انتهای دنیا...

ادامه دار نمی شد...