سرزمین نیستی
حالا که فکر پرواز...
از سرم پریده و رفته...
من فراموش خواهم شد...
و از خودم کوچ خواهم کرد...
به جایی بی نام و نشان...
شاید در عمق سیاهی و نابودی...
آنجا که سرزمین نیستی است...
و تنها ساکنش خود آدمی است...
بی هیچ انعکاسی و آگهی از وجود خود...
چه کسی می داند...
بعد از لبخندی کوتاه از ته دل...
همان موقع که...
خوشبختی را...
در حوالی خودش حس می کند...
دنیا او را در کدام خرابه ها...
تنها رها خواهد کرد...
تا آدمی با تمام وجود...
پوچی را در خود حس کند...
زندگی...
آن رودی بود...
که به محض رسیدن به دریا...
محو شد...
تا دیگر نباشد...
و تمام خوشی اش...
به کوتاهی یک لبخند بود...
آن هم بعد از یک عمر...
سختی و جان کندن برای رسیدن...