چای سرد
به آینده می اندیشم...
به روزهای با تو بودن...
و در همان حال...
به روزهای که بی تو سپری خواهد شد...
من آمادگی این را دارم که...
در هر حالتی زندگی کنم...
چه با تو چه با رویای تو...
غم امروز به کنار...
به فردا بیندیش...
به آن روز که راه ها به انتها می رسند...
و ته جاده فقط تو هستی...
و یک آیینه...
که ناگزیر باید با خودت روبرو شوی...
چه جوابی خواهی داد به خودت...
برای این عشقی که پس زدی...
همه این ها به کنار...
چه چیزی داری برای تمام عصر های که...
ناگزیر باید تنها بنشینی...
و اینقدر در خاطره ها...
پرسه بزنی که در انتها...
تو بمانی و یک فنجان چای سرد...
که حتی رمقی برای تعویض آن چای هم نداشته باشی...
آدم تنها...
از یک سنی به بعد...
انگیزه نفس کشیدن هم ندارد...
چه برسد به این که...
بخواهد برای خودش زندگی بسازد...
نمی دانم کدامیک از ما...
زودتر خسته می شود...
اما با خودم قرار گذاشتم از هر راهی که رفتی...
من هم از همان راه بروم...