واژه های از جنس آسمان

حتی تنها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/05 22:09 ·

می توان خاموش ماند...

و دم از هیچ چیزی نزد...

حتی در بدترین شرایط...

انگار که هیچ وقت زنده نبودی...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که فقط یک بیننده است...

یا رادیویی قدیمی...

که حالا روی طاقچه فقط شنونده است...

 

وقتی قرار است...

در هیچ دنیایی نباشی...

فقط می توانی نباشی...

آن هم در عین بودن...

وقتی قرار نیست لمس شوی...

وقتی قرار نیست مخاطب قرار بگیری...

وقتی با خودت تنهایی...

فقط می توانی نباشی...

 

شاید اگر پرنده بودم...

یا اگر بال هایم را...

برای او که...

از پرواز هیچ نمی دانست...

نمی شکستم...

حالا هر کجا می خواستم...

می رفتم...

حتی تنها...

از یک جایی به بعد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/22 22:24 ·

فصل ها چگونه گذشته اند...

وقتی یکی از ما...

جایی در میان همین روزها...

جا مانده بود...

چگونه می توان تمام قلب را...

کند و جایی گذاشت...

تا از کشش آن...

در امتداد زمان در امان ماند...

 

اصلا چگونه می توان...

زنده ماند و نفس کشید...

وقتی کسی نباشد که...

به تپش قلب ریتم دهد...

چگونه می توان گلی را بویید...

یا زیر باران قدم زد...

وقتی از ریتم های نامنظم قلب...

در میان سینه خبری نیست...

 

از یک جایی به بعد...

باید یاد بگیری که...

تنهایی بخش بزرگی...

از زندگی آدم ها را خواهد گرفت...

پس بپذیر که چه بخواهی و چه نه...

روزی به اینجا خواهی رسید...

به اینجا که حجم بزرگی از آئینه را...

غریبه ها پر خواهند کرد...

چهار دیواری من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/15 22:53 ·

در من چهار دیواری است...

که قاب عکس هایش...

خاک گرفته اند...

تصاویر روز به روز...

تار و تار تر می شوند...

انگار سال گذشته...

از آخرین کسی که...

در من پا گذاشته بود...

 

چهار دیواری که...

برای همیشه بسته خواهد ماند...

تا هر چه در آن مانده...

اجازه خارج شدن نداشته باشد...

مثل اهرام مصر...

و قرن ها از آن بگذرد..

و افسانه های واگیری آنچه در آن است...

عالم را پر کند...

 

آری واگیر دارد...

هر که آمد...

درگیر شد و نتوانست برود...

هر که هم رفت...

برگشت...

با حالی درگیر...

از همین چهار دیواری...

که یادگار چشم های او بود...