واژه های از جنس آسمان

پریشان و مشوش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/22 22:47 ·

به دریا سپردم نگاهم را...

تا گفته باشم...

حرف های را که در دل سنگینی می کند...

هر چه دورتر می شوم...

با نگاهم در امواج دریا...

جوشش در دلم بیشتر می شود...

من مرد غرق کردن افکارم...

در این امواج خروشان نیستم...

 

با قدم هایم بر لب ساحل...

تمام دلتنگی هایم را می نویسم...

می دانم کسی آن را نخواهد خواند...

و حتی این نوشته ها...

دیری نخواهد پایید که ...

پریشان و مشوش خواهد شد...

مثل دلم...

آنگاه بار دیگر به من باز خواهد گشت...

 

با بال خیال...

چون پرنده...

پر می زنم تا رویای تو...

اما چند قدم آن طرف تر...

پر شکسته با اولین موج...

بر می گردم به ساحل تنهایی...

من پرواز را فراموش کرده ام...

بی آن که با واژه فراموشی آشنا باشم...

خاکستری ترین آدم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/18 22:18 ·

زنجیر می بافم...

کلمه به کلمه...

تا به بند بکشم...

این احساس سرکش را...

اگر از من بگریزد..‌.

دنیا را به آتش خواهد کشید...

همین که از من برای یک عمر...

ویرانه ای ساخته، بس است...

 

تمام آسمان را...

نه یک بار که هزاران بار...

نوشتم میان حرف هایم...

تا آدم ها بدانند...

که من اهل این زمین خاکی نیستم...

گذرم افتاد به زمین...

به این حجم از تیرگی...

به این دلتنگی بی حد...

 

هیچ پرنده ای...

دیگر حوالی دلتنگی من...

آواز نمی خواند...

از سوز دلم...

هزاران تکه ابر بر آسمان نشسته...

من خاکستری ترین آدم این سرزمینم...

که آرزوی باران دارم...

برای شستن یک کلمه از هزاران...

روزهای بارانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/03 22:53 ·

باران...

این غم کوچک آسمان...

که به وسعت آدم های روی زمین...

بزرگ شده...

می بارد بار دیگر...

در ادامه دلتنگی ما...

در ادامه روزهای سرد زمستان...

زمستانی که نرفته برگشت...

 

کاری از کسی ساخته نیست..‌.

جز او که...

وقت رفتن تمام دنیا را...

در چمدانش جمع کرد و برد...

و آن که ماند...

فرو رفت در دنیای کوچک خود...

بی آن که فراموش کرده باشد...

روزهای بارانی گذشته را...

 

باز باران...

باز خیابان و کوچه های ناتمام...

با آدم های که.‌‌..

در چهره شان چیزی مخفی شده...

از جنس همین باران...

از جنس همین خیابان...

که حتی باران نتوانست...

پس از این همه مدت آن را بشوید...

بگذریم...

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/21 22:18 ·

در هر گوشه ای تو را جستم...

در میان جاده ها...

چشمانم را پیش تر از گام هایم...

به جستجوی تو فرستادم...

با هر زمزمه باد...

گوش سپردم به پنجره ها...

تا بلکه خبری از تو بشنوم...

 

هیچ کجای این دنیا...

به اندازه آن تکه از شهر...

که قدم هایمان را به عاریه گرفت...

دلتنگی ندارد...

اگر روزی از آن خیابان ها گذشتم...

حتما تمام ردپاهایم را...

جمع خواهم کرد...

تا دیگر کسی از میان...

آن همه دلتنگی نگذرد...

 

آسمان خاکستری...

شب تاریک بی ستاره...

چه کم دارد از دلتنگی...

که بر جای مانده از سال ها پیش...

زمان در این حوالی...

هنوز هم سخت می گذرد...

انگار دیروز بود که...

بگذریم...

ترانه های تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/06 22:39 ·

جاده، روز، آسمان...

ترانه های تکراری...

لا به لای منظره های زود گذر...

نقطه های دور فکر...

هجوم ابرهای خاکستری...

چیزی نمانده تا آغاز دلتنگی...

تا سرگردانی رویاهای تاریک... 

 

چه کسی کجای این دنیا...

یاد می کند از درد...

که جاده ها به انتها می رسند...

آن هم جاده های که...

تا همه جای زمین کش آمده اند...

آسمان زود سیاه می شود...

و دیر روشن...

طاقت دوری تنگ آمده...

 

توجه کن...

به نامفهومی آسمان ابری...

به عمق حرف هایش...

که باران خواهد شد و خواهد بارید...

مثل یک رگبار پر درد...

تا به لطافت حرف هایش...

تا به عمق دردش...

با هر قطره باران پی ببری...