پریشان و مشوش
به دریا سپردم نگاهم را...
تا گفته باشم...
حرف های را که در دل سنگینی می کند...
هر چه دورتر می شوم...
با نگاهم در امواج دریا...
جوشش در دلم بیشتر می شود...
من مرد غرق کردن افکارم...
در این امواج خروشان نیستم...
با قدم هایم بر لب ساحل...
تمام دلتنگی هایم را می نویسم...
می دانم کسی آن را نخواهد خواند...
و حتی این نوشته ها...
دیری نخواهد پایید که ...
پریشان و مشوش خواهد شد...
مثل دلم...
آنگاه بار دیگر به من باز خواهد گشت...
با بال خیال...
چون پرنده...
پر می زنم تا رویای تو...
اما چند قدم آن طرف تر...
پر شکسته با اولین موج...
بر می گردم به ساحل تنهایی...
من پرواز را فراموش کرده ام...
بی آن که با واژه فراموشی آشنا باشم...