واژه های از جنس آسمان

مثل دلتنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/05 19:43 ·

نوازش باد بود...

و رقص علف های دشت...

چه حس زیبایی است...

وزش نسیم در ریه های زندگی...

مدام در ذره ذره وجودم...

حس آشنایی را...

عمیقاً نفس می کشم...

 

چند تکه ابر...

آسمان را مدام...

به چشم ها نزدیک می کنند...

می دانم در این مواقع...

تو به آسمان خیره شده ای...

تمام این حس ها...

از طرف تو می آید...

با هر نفسی که تازه می کنی...

 

آبی تر از آبی...

تازه تر از بهار...

ملایم تر از نسیم...

یاد توست که در این حوالی...

وزیدن گرفته و...

حس و بوی تو را...

با خود به هر سو می کشد...

مثل دلتنگی...

پنجره دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/25 19:19 ·

نمی توان از پنجره...
عبور کرد...
پنجره سرشار از خاطره است...
هر بار که بخواهی...
از آن عبور کنی...
باید رویایی قوی داشته باشی...
تا از تور نامرئی آن بگذری...

پنجره را دوست دارم...
چون از قاب آن...
می توان به مرز شب رسید...
چون در قاب آن...
بارها با ماه درد دل کرده ام...
پنجره سرشار از راز هاست...
سرشار از همه آن دلتنگی های که...
بین دل و آسمان رد و بدل شد...

تمام پنجره های این سرزمین...
دو نفره است...
تا سهم هر کس از آسمان...
با بهترین آدم زندگی اش برابر باشد...
اما پنجره دل فقط...
به سمت او باز می شود...
تا دل و آسمانش برای همه عمر...
تنها یک ساکن داشته باشد...

یک گوشه از آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/19 19:23 ·

دلتنگی...

مثل ابرهای خاکستری است...

که نه می توانند بروند...

نه می توانند ببارند...

هر چه باشد...

در دل آسمان گیر کرده اند...

هر جا بروند باز...

در یک گوشه از آسمان خواهند بود...

 

اصلا مگر باران...

از دلتنگی آسمان کم خواهد کرد...

اصلا مگر هر خاطره ای...

از یاد رفتنی است...

دوست داشتن که...

لباس نیست کهنه شود...

دوست داشتن احساسی است که...

در سلول به سلول آدمی نفوذ خواهد کرد...

 

آسمان صاف می شود...

اما فراموش نخواهد کرد...

باز ابری می شود...

باران خواهد گرفت تمام خاطره هایش را...

این چرخه ادامه خواهد یافت...

مثل گردش دنیا...

چون قرار نیست به پایان برسد...

اما به نیمه چرا...

دیدار شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/14 18:38 ·

خواب ها در خواب ها تنیده...

کابوسی رد سیاهی کشید...

بر صفحه سپید خواب...

و چشم های کم طاقت...

دیدار شب را...

بر خواب ترجیح دادند...

و دل در نیمه های شب...

باز هم دلتنگ ماند...

 

چگونه می توان...

از دست کابوسی به نام زندگی...

به کل رهایی یافت...

گاهی دلم نمی خواهد بخوابم...

اما از دست بیداری چه کنم...

و گاهی دلم نمی خواد بیدار بمانم...

اما باز از دست خواب ها و کابوس چه کنم...

 

آدمی ناگزیر است از...

دوست داشتن...

که در غیر این صورت...

روزی کارش به سر آید...

از این همه خواب و خیال...

وقتی رویایی در آدمی گل ندهد...

آدمی خودش خواهد پژمرد...

مثل سنگی که...

سال هاست در مسیر زمان مانده...

خدا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/06 19:07 ·

می خواهم برگردم...

به عمق درد...

به آن روزها که می سوختم...

و در سکوت خود...

تا هفت آسمان فریاد می زدم...

من بودم و تنهایی خودم...

کسی حتی حال مرا نمی دید...

 

حالا که نگاه می کنم به آن روزها...

می بینم چه حس زیبایی بود...

دلم برای خودم می سوزد...

که چه ساده و آرام...

درد می کشیدم و دم بر نمی آوردم...

با کسی حرف می زدم که نبود...

اما صدایم را کسی انگار می شنید...

 

تنها بودم...

البته فکر می کردم که تنها هستم...

در واقع هرگز تنها نبودم...

حالا که به آن روزها نگاه می کنم...

خودم را می بینم و خدا را...

من می سوختم و خدا کنارم بود...

اما من خدا را ندیدم...

و فقط تنهایی خودم را دیدم...

 

حالا می دانم و می بینم...

که تمام آن روزها...

کسی لحظه به لحظه...

در کنارم بود و دل می سپرد به دلتنگی هایم...

آنجا که نامش را در دل زجه می زدم...

نوازشم می کرد تا آرام شوم...

حالا و امروز می بینمش...

که درد مرا هر بار چگونه آرام می کرد...