واژه های از جنس آسمان

بار امانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/23 18:54 ·

ستاره باران است...

آسمان را...

هرگز اینطور...

اشک بار ندیده بودم...

اشک های برقدار...

که در حال سقوط هم...

انگارجان دارند... 

و چیزی...

هنوز در آن ها می درخشد...

 

می دانی...

حتما این ها عاشق اند...

که در لحظه های آخر...

هنوز نور امیدی در آنها می درخشد...

انگار در مراسم تشییع خود...

خودشان...

برای خودشان اشک می ریزند...

 

درد زیستن...

برای آدمی سنگین بود...

چرا باید...

بار امانت را به دوش می کشید...

مگر از کوه هم سنگ تر بود...

که زیر این بار...

نشکند و خرد نشود...

مگر آدمی را...

نشکن ساخته بود خدا...

خدا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/06 19:07 ·

می خواهم برگردم...

به عمق درد...

به آن روزها که می سوختم...

و در سکوت خود...

تا هفت آسمان فریاد می زدم...

من بودم و تنهایی خودم...

کسی حتی حال مرا نمی دید...

 

حالا که نگاه می کنم به آن روزها...

می بینم چه حس زیبایی بود...

دلم برای خودم می سوزد...

که چه ساده و آرام...

درد می کشیدم و دم بر نمی آوردم...

با کسی حرف می زدم که نبود...

اما صدایم را کسی انگار می شنید...

 

تنها بودم...

البته فکر می کردم که تنها هستم...

در واقع هرگز تنها نبودم...

حالا که به آن روزها نگاه می کنم...

خودم را می بینم و خدا را...

من می سوختم و خدا کنارم بود...

اما من خدا را ندیدم...

و فقط تنهایی خودم را دیدم...

 

حالا می دانم و می بینم...

که تمام آن روزها...

کسی لحظه به لحظه...

در کنارم بود و دل می سپرد به دلتنگی هایم...

آنجا که نامش را در دل زجه می زدم...

نوازشم می کرد تا آرام شوم...

حالا و امروز می بینمش...

که درد مرا هر بار چگونه آرام می کرد...

درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/31 19:09 ·

کاش فراموش کنم...
نوشتن را...
که مرا در محور یک نقطه نگه داشته...
و قدرت پریدنِ...
تلخ ترین کابوس را...
از من گرفته...
کابوسی تکراری...
که در آستانه به واقعیت پیوستن...
دور شد و دور دور...
اینقدر که خدا را گم کردم...

نمی دانم مرز جنون کجاست...
اما من در تنهایی خود...
بارها به آنجا رفته ام...
و دلتنگ برگشتم...
چون برای مجنون شدن...
باید لیلی باشد...
بدون لیلی انگار...
برای وارد شدن به سرزمین جنون...
مجوزی صادر نمی شود...
انگار آنجا هم باید پارتی داشت...

کاش درد من فقط عشق بود...
اما درد دلتنگی است...
درد تنهایی است...
درد درد است...
و تو خودتی و خودت...
آن هم درست وقتی که...
فکر می کردی...
دیگر تنها نیستی...
اما تنهایی، مثل وقتی که اصلا نبودی...
حتی در تنهایی ات خدا هم نیست...