واژه های از جنس آسمان

عادت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/04 19:15 ·

وجودم پر اضطراب...
به هر سو می کشاندم...
این جنون سیاه...
و من سعی دارم تمرکز کنم روی حالا...
اما مگر آدمی...
در بند زمان می ماند...
نه...
هر لحظه جایی است...
لحظه ای در گذشته...
و لحظه ای بعد در آینده...

من به این تشویش ها عادت دارم...
خواهم گذشت از امروز...
مثل تمام روزهای که...
زندگی نکرده ام...
جای نگرانی نیست اگر امروز...
تنها مانده ام...
و یا حتی اگر فردا ها هم...
تنها بمانم...
من به این نبودن ها هم...
عادت دارم...

مهم نیست چند وقت گذشته...
یا چقدر دیگر خواهد گذشت...
تا من به روال عادی خودم برگردم...
اصلا این چیزها معنی ندارد...
برای من که...
پدرم آدم بود و مادرم حوا...
ما رانده شدیم...
از آن جا که باید می بودیم...
به زمینی که گرد بود...
تا از هر طرف که رفتیم، باز به هم برسیم...

درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/31 19:09 ·

کاش فراموش کنم...
نوشتن را...
که مرا در محور یک نقطه نگه داشته...
و قدرت پریدنِ...
تلخ ترین کابوس را...
از من گرفته...
کابوسی تکراری...
که در آستانه به واقعیت پیوستن...
دور شد و دور دور...
اینقدر که خدا را گم کردم...

نمی دانم مرز جنون کجاست...
اما من در تنهایی خود...
بارها به آنجا رفته ام...
و دلتنگ برگشتم...
چون برای مجنون شدن...
باید لیلی باشد...
بدون لیلی انگار...
برای وارد شدن به سرزمین جنون...
مجوزی صادر نمی شود...
انگار آنجا هم باید پارتی داشت...

کاش درد من فقط عشق بود...
اما درد دلتنگی است...
درد تنهایی است...
درد درد است...
و تو خودتی و خودت...
آن هم درست وقتی که...
فکر می کردی...
دیگر تنها نیستی...
اما تنهایی، مثل وقتی که اصلا نبودی...
حتی در تنهایی ات خدا هم نیست...