عادت
·
1400/03/04 19:15
·
وجودم پر اضطراب...
به هر سو می کشاندم...
این جنون سیاه...
و من سعی دارم تمرکز کنم روی حالا...
اما مگر آدمی...
در بند زمان می ماند...
نه...
هر لحظه جایی است...
لحظه ای در گذشته...
و لحظه ای بعد در آینده...
من به این تشویش ها عادت دارم...
خواهم گذشت از امروز...
مثل تمام روزهای که...
زندگی نکرده ام...
جای نگرانی نیست اگر امروز...
تنها مانده ام...
و یا حتی اگر فردا ها هم...
تنها بمانم...
من به این نبودن ها هم...
عادت دارم...
مهم نیست چند وقت گذشته...
یا چقدر دیگر خواهد گذشت...
تا من به روال عادی خودم برگردم...
اصلا این چیزها معنی ندارد...
برای من که...
پدرم آدم بود و مادرم حوا...
ما رانده شدیم...
از آن جا که باید می بودیم...
به زمینی که گرد بود...
تا از هر طرف که رفتیم، باز به هم برسیم...