واژه های از جنس آسمان

سلام به تابستان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/01 19:18 ·

خواب دیدم بارها...
آمدی در فصل های مختلف...
تابستان هم آمد...
اما تو هنوز هم فقط...
در خواب هایم می آیی...
آن هم گاه گداری...
می دانم می آیی آن هم در همین تابستان..‌.
همانطور که سال ها پیش آمدی...

سلام به تابستان...
به ماه تو...
سلام به تو...
به تو ماه آسمان من...
سلام به عشق...
سلام به دوست داشتن های بی انتها...
سلام به دلتنگی های ناتمام...
و بار دیگر سلام بر تو...

به تیر نهفته در چشمانت...
که بر قلب من نشست...
تا همیشه نگاهم...
بر چشمانت خواهد ماند...
بی آن که کسی بفهمد...
مثل رازی سر به مهر...
که در صندوقی مدفون مانده باشد...

من از راه دل خواهم آمد...
برای خوش آمد گویی تابستان...
به تو ای دختر تابستان...
شاید عشق را...
در همین فصل بر آدم ها عرضه داشتند...
که تو آمدی...
و من برای دوست داشتنت...
تمام فصل ها را پشت سر گذاشتم...

بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/31 19:04 ·

خداحافظ بهار...

یک روز عصر در میان دلتنگی آمدی...

و امروز عصر هم خواهی رفت...

من به این رفتن ها...

عادت دارم...

اما فراموش نمی کنم...

روزهای زیبایی را که...

می توانستم در تو تجربه کنم...

اما در چشم انتظاری بدرقه شأن کردم...

 

چطور می توانستم در نبود کسی که...

دنیا را برایم معنی می کرد...

به بهار فکر کنم...

به سبز شدن رویاهای که...

در میان باد به هر سو کشیده می شد...

و گاهی می رفت...

آن گونه که هرگز نیامده بود...

 

گذشتی و گذشت...

آن چنان که سال ها بر من گذشت...

و من همچنان تمام امروزها را...

به تو فکر می کنم...

تو اما در کدام رویا سبز شده ای که...

من نمی توانم تو را هنوز...

و هنوز و هنوز ببینم...

 

اگر تمام امروز ها رفتند...

مثل همین بهار...

تو را در میان کدام فصل از زمستان...

پیدا کنم...

مگر جای قدم هایت را...

بعد هر فصل می توانم تازه نگه دارم...

با برف های نباریده...

که بعد رفتنت خواهد بارید...

چه کنم...

باید تنها بود

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/07 19:21 ·

باید تنها بود...

آدمی یک نفر بیشتر نیست...

حتی اگر در میان هزاران نفر باشد...

باز خودش است و خودش...

باید گذاشت آدم ها تنها بمانند...

باید گذاشت رفتنی ها بروند...

نمی توان آدم ها را...

یک جا بند کرد...

 

رفتنی ها برای ماندن نیامده اند...

اگر اهل ماندن بودند که...

هیچوقت در جاده ها پا نمی گذاشتند...

مثل تکه های ابر...

در دل آسمان...

که همیشگی نیست...

و هر لحظه در حال رفتن هستند...

اگر می ماندند که دل آسمان نمی گرفت...

 

من که یاد ندارم آسمان...

برای بیشتر از چند روز...

آرام و آبی باشد...

همیشه تکه ای غم بوده...

همیشه دلتنگی بوده...

همیشه تنهایی بوده...

 

هیچ وقت هیچ آرامشی پایدار نیست...

آدم ها هم می آیند که بروند...

اگر آدمی اهل ماندن بود...

جاده ها تا انتهای دنیا...

ادامه دار نمی شد...

فراموشی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/30 19:08 ·

بر روی رویاهایم...
قدم بر می دارم...
تا به نبودن نزدیک شوم...
من هر چه از خودم دور تر باشم...
برایم بهتر است...
من اگر با خودم روبرو شوم...
نمی توانم خودم را...
برای خودم هضم کنم...
هر چند من فقط یک طرف ماجرا بودم...
اما به هر حال یک طرف ماجرا بودم...

آن بالا بالاها...
بر روی رویاها هم خبری نیست...
اما من...
می روم که رفته باشم...
از انتظار خسته شده ام...
شاید آنجاها...
سیاه چاله ای باشد...
تا مرا در خود ببلعد...
باور کن این حوالی...
اتفاقات خوبی رخ نمی دهد هرگز...

می خواهم فراموشی را...
یک بار برای همیشه یاد بگیرم...
مگر من چه کم از...
ابرها دارم...
که می آیند و می بارند...
بعد می روند و باز...
می آیند و می بارند...
انگار نه انگار که قبلا هم این حوالی...
بر سر آدمی پر از دلتنگی باریده اند...
می خواهم فراموشی را یاد بگیرم...

آسمان آزاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/14 19:09 ·

آسمان آزاد...
آبی و بی انتها...
امروز دلتنگ چه کسی است...
که اینطور یکدست آبی شده...
باران کجاست تا ببیند...
عاشق شدن بی انتهاست...
هزار فصل هم که بگذرد...
عاشقی آسمان...
همین رنگ خواهد بود...
فقط باید با چشم دل دید...

من آبی ام...
به رنگ آسمان...
اما در میان رویای شب مانده ام...
جای حوالی خودم...
آنجا که کسی...
در من پرسه می زند...
کاش مسافر بودم...
می گذشتم از خودم...
و از رنگ آبی آسمان...
تا آنجا که مرز رهایی است...

آدم ها آسمان را...
دوست دارند...
اما نمی توانند در آن رویا بسازند...
شاید چون مادی نیست...
و شکل نمی پذیرد...
آسمان جای ساختن مکان نیست...
آسمان هست و نیست...
آسمان بی انتهاست...
جای برای پرواز...
با دو بال آزاد...