ناتمام
من می روم و تو می روی...
چیزی نمی ماند از ما...
جز اندوهی دلگیر....
از عمری که هرگز نداشته ایم...
اندوهی که هر لحظه...
خود را به رخ زندگیمان می کشاند...
مثل تمام خط و خطوطی که...
اولین بار در آیینه می توان دید...
بله روزگار...
در دل تیر تابستان هم...
می تواند سرد شود...
همانطور که...
در روزهای سرد زمستان گرم شده بود...
درست مثل ما آدم ها...
وقتی...
گاهی حرف ها...
ناتمام می ماند...
چون از همان ابتدا...
ته حرف ها مشخص است...
کاش ته دوست داشتن آدم ها هم...
از همان نگاه اول...
در عمق چشم ها مشخص بود...
تا این حجم از دلتنگی...
در هوای تنهایی حس نشود...
هوا همان هواست...
من همان من هستم...
اما تو...
دیگر در هیچ کجا نیستی...
من هنوز هم مثل خودم...
هر شب دلتنگ دیدن ماه...
در آسمان هستم...
اما آسمان اینجا خاکستریست...