واژه های از جنس آسمان

ناتمام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/19 19:15 ·

من می روم و تو می روی...

چیزی نمی ماند از ما...

جز اندوهی دلگیر....

از عمری که هرگز نداشته ایم...

اندوهی که هر لحظه...

خود را به رخ زندگیمان می کشاند...

مثل تمام خط و خطوطی که...

اولین بار در آیینه می توان دید...

 

 

بله روزگار...

در دل تیر تابستان هم...

می تواند سرد شود...

همانطور که...

در روزهای سرد زمستان گرم شده بود...

درست مثل ما آدم ها...

وقتی...

 

گاهی حرف ها...

ناتمام می ماند...

چون از همان ابتدا...

ته حرف ها مشخص است...

کاش ته دوست داشتن آدم ها هم...

از همان نگاه اول...

در عمق چشم ها مشخص بود...

تا این حجم از دلتنگی...

در هوای تنهایی حس نشود...

 

هوا همان هواست...

من همان من هستم...

اما تو...

دیگر در هیچ کجا نیستی...

من هنوز هم مثل خودم...

هر شب دلتنگ دیدن ماه...

در آسمان هستم...

اما آسمان اینجا خاکستریست...

سلام به تابستان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/01 19:18 ·

خواب دیدم بارها...
آمدی در فصل های مختلف...
تابستان هم آمد...
اما تو هنوز هم فقط...
در خواب هایم می آیی...
آن هم گاه گداری...
می دانم می آیی آن هم در همین تابستان..‌.
همانطور که سال ها پیش آمدی...

سلام به تابستان...
به ماه تو...
سلام به تو...
به تو ماه آسمان من...
سلام به عشق...
سلام به دوست داشتن های بی انتها...
سلام به دلتنگی های ناتمام...
و بار دیگر سلام بر تو...

به تیر نهفته در چشمانت...
که بر قلب من نشست...
تا همیشه نگاهم...
بر چشمانت خواهد ماند...
بی آن که کسی بفهمد...
مثل رازی سر به مهر...
که در صندوقی مدفون مانده باشد...

من از راه دل خواهم آمد...
برای خوش آمد گویی تابستان...
به تو ای دختر تابستان...
شاید عشق را...
در همین فصل بر آدم ها عرضه داشتند...
که تو آمدی...
و من برای دوست داشتنت...
تمام فصل ها را پشت سر گذاشتم...