آخرین برگ
آخرین برگ...
به بلندای آفتاب...
سایه اش را در امتداد جاده...
تماشا می کند...
تا لحظه سقوط...
یادش باشد که روزگار...
به اندازه یک غروب...
کوتاه است...
در پرواز به سمت سقوط...
تمام نفس های که...
به اجبار...
با ریه های ابدیت کشید را...
مثل تصاویری ممتد...
در چشم های بسته اش...
به تماشا خواهد نشست...
و به یاد پرواز...
در خنکای نسیم شب های که...
با حضورش مست می داشت...
یا حتی شب های که...
به یادش...
نامش را بارها و بارها زمزمه می کرد...
تا مگر نسیم به گوشش برساند...
این بار خواهد شکست و خاک خواهد شد...