واژه های از جنس آسمان

آخرین برگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/16 22:32 ·

آخرین برگ...

به بلندای آفتاب...

سایه اش را در امتداد جاده...

تماشا می کند...

تا لحظه سقوط...

یادش باشد که روزگار...

به اندازه یک غروب...

کوتاه است...

 

در پرواز به سمت سقوط...

تمام نفس های که...

به اجبار...

با ریه های ابدیت کشید را...

مثل تصاویری ممتد...

در چشم های بسته اش...

به تماشا خواهد نشست...

 

و به یاد پرواز...

در خنکای نسیم شب های که...

با حضورش مست می داشت...

یا حتی شب های که...

به یادش...

نامش را بارها و بارها زمزمه می کرد...

تا مگر نسیم به گوشش برساند...

این بار خواهد شکست و خاک خواهد شد...

مثل دلتنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/05 19:43 ·

نوازش باد بود...

و رقص علف های دشت...

چه حس زیبایی است...

وزش نسیم در ریه های زندگی...

مدام در ذره ذره وجودم...

حس آشنایی را...

عمیقاً نفس می کشم...

 

چند تکه ابر...

آسمان را مدام...

به چشم ها نزدیک می کنند...

می دانم در این مواقع...

تو به آسمان خیره شده ای...

تمام این حس ها...

از طرف تو می آید...

با هر نفسی که تازه می کنی...

 

آبی تر از آبی...

تازه تر از بهار...

ملایم تر از نسیم...

یاد توست که در این حوالی...

وزیدن گرفته و...

حس و بوی تو را...

با خود به هر سو می کشد...

مثل دلتنگی...

قاصدک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/08 19:06 ·

فصل پرواز قاصدک هاست...

در این دنیای بی خبری...

کاش خوش خبر باشند قاصدک ها...

تا هر کجا که رفتند...

شاهد لبخند ها باشند...

شاید این روزها...

هر عصر که باد...

قاصدک ها را با خود می برد تا دورها...

وقتی بر می گردد لبخند به لب باشد...

نه دل سوخته از خبر بی خبری...

 

پنجره ها...

رو به کدام راه باز شده اند...

وقتی هنوز نسیمی...

برای جلا دادن به روح آدمی...

از هیچ جاده ای نمی وزد...

 

مگر آدم ها...

چقدر از هم دور شده اند...

که قاصدک ها...

در دستان باد مدام...

دست به دست می شوند...

اما به مقصد نمی رسند...

 

عمر قاصدک کوتاه است...

اندازه یک خبر...

بعد از آن دیگر کسی...

قاصدک را نخواهد دید...

اما قاصدک در دل زمین...

آرام خواهد گرفت تا سال دیگر...

لبخند ها بیشتری را ببیند...