واژه های از جنس آسمان

نبش قبر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/04 21:32 ·

آدمی تنهاست...

با دنیای از کلمات...

که هرگز به گفتار تبدیل نشده اند...

در آدمی هزاران هزار حرف...

دست نخورده مانده...

و شاید گورستانی از کلمات...

که هر کدام به تنهایی می توانست...

یک شعر ادامه دار شود...

 

آدم ها بیشترین جنایت را...

نسبت به کلمات انجام دادند...

وقتی که حرف ها و کلمات را...

در خود کشتند بی آن که...

بگذارند این فریاد های خاموش...

شکل بگیرند...

و احساسی را بروز دهند...

همان احساس دوست داشتن...

 

سنگینی وجود هر آدمی...

به خاطر حرف های است که...

در دلش مانده...

دنیایی از کلمات که سال ها بعد...

آدمی را در خود غرق خواهد کرد...

و با هر کلمه اش می توان...

یک رویایی ناتمام را...

نبش قبر نمود...

واژه های دوست داشتن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/15 22:30 ·

هرگز لمس نخواهم کرد...

واژه هایی را که...

در چشم هایم نخواندی...

تا برای همیشه بکر بماند...

مانند سرزمینی کشف نشده...

مانند آسمان بلند و آبی...

که دست کسی به آن نرسیده...

از بس که قامتش بلند است...

 

واژه های دوست داشتن را...

نباید هرگز جار زد...

چون خیلی ها منتظرند...

تا با چشم های خود...

در آغوش بگیرند این واژه ها را...

این واژه ها باید ته چشم ها.‌..

در عمق وجود هر فردی...

بماند، گاهی برای همیشه...

 

شاید آن گوشه از وجود هر آدمی...

که جایگاه این واژه هاست...

برای همیشه تاریک بماند...

اما بی شک روزی...

برای کسی روشن شده...

چون این واژه ها برای هر کسی نیست...

و هر کسی نمی تواند آن را...

در عمق چشم ها بخواند...

دیدار شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/14 18:38 ·

خواب ها در خواب ها تنیده...

کابوسی رد سیاهی کشید...

بر صفحه سپید خواب...

و چشم های کم طاقت...

دیدار شب را...

بر خواب ترجیح دادند...

و دل در نیمه های شب...

باز هم دلتنگ ماند...

 

چگونه می توان...

از دست کابوسی به نام زندگی...

به کل رهایی یافت...

گاهی دلم نمی خواهد بخوابم...

اما از دست بیداری چه کنم...

و گاهی دلم نمی خواد بیدار بمانم...

اما باز از دست خواب ها و کابوس چه کنم...

 

آدمی ناگزیر است از...

دوست داشتن...

که در غیر این صورت...

روزی کارش به سر آید...

از این همه خواب و خیال...

وقتی رویایی در آدمی گل ندهد...

آدمی خودش خواهد پژمرد...

مثل سنگی که...

سال هاست در مسیر زمان مانده...

سایه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/22 19:13 ·

سایه ها در طول روز...

هزاران بار می چرخند...

کوتاه می آیند و در انتها...

به درازا می کشند...

تا قدشان به انتهای روز برسد...

و شب در میان تاریکی...

همچنان هستند...

حتی اگر چراغی نباشد...

و یا که چشمانمان نبینند...

 

می خواهم بگویم...

هر آدمی...

یک سایه دارد...

در حوالی خودش...

که در سکوت و بی صدا...

در پی خودش است...

هر چند که گاهی نیست...

 

این نبودن ها...

به این معنی نیست که وجود ندارد...

اتفاقا هست...

اما این بار در حوالی کسی که...

دوستش می داریم و بهش فکر می کنیم...

آنجا که دوست دارد باشد و باشیم...

 

نمی دانم به سایه اش...

نگاه کرده ام یا نه...

اما می دانم که سایه ها آن روز بودند...

و با هم حرف زدند...

و واقعیت را هم می دانستند...

برای همین بارها هم را...

در آغوش گرفتند...

برخلاف ما که فقط...

با هم چشم در چشم شدیم...