واژه های از جنس آسمان

رویاهای مرده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/22 22:21 ·

دسته کلاغ های که...

پاییز را احاطه کرده اند...

می آیند تا رویاهای مرده را...

با خود به دل شب ببرند...

به دور از چراغ های روشن شهر...

تا در تاریکی مطلق...

زجه بزنند و برای همیشه...

خاموش شوند...

 

و زمین پر است از...

رویاهای که رها شده اند...

کلاغ ها دسته به دسته می آیند...

تا پاییز را پاک کنند...

برای زمستانی سرد و سپید...

و بعد از آن...

تنها چیزی که می گذرد...

گذر فصل هاست...

 

آدم ها رویاهایشان را...

فراموش نمی کنند...

اما نگه هم نمی دارند...

تا با یک استکان چای لاجرعه سر بکشند...

چای فقط با خاطره ها می چسبد...

آن هم وقتی تنهایی...

وگرنه آدم های حاضر در خاطره...

که احتیاج به چای ندارد...

سایه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/22 19:13 ·

سایه ها در طول روز...

هزاران بار می چرخند...

کوتاه می آیند و در انتها...

به درازا می کشند...

تا قدشان به انتهای روز برسد...

و شب در میان تاریکی...

همچنان هستند...

حتی اگر چراغی نباشد...

و یا که چشمانمان نبینند...

 

می خواهم بگویم...

هر آدمی...

یک سایه دارد...

در حوالی خودش...

که در سکوت و بی صدا...

در پی خودش است...

هر چند که گاهی نیست...

 

این نبودن ها...

به این معنی نیست که وجود ندارد...

اتفاقا هست...

اما این بار در حوالی کسی که...

دوستش می داریم و بهش فکر می کنیم...

آنجا که دوست دارد باشد و باشیم...

 

نمی دانم به سایه اش...

نگاه کرده ام یا نه...

اما می دانم که سایه ها آن روز بودند...

و با هم حرف زدند...

و واقعیت را هم می دانستند...

برای همین بارها هم را...

در آغوش گرفتند...

برخلاف ما که فقط...

با هم چشم در چشم شدیم...