رویاهای مرده
دسته کلاغ های که...
پاییز را احاطه کرده اند...
می آیند تا رویاهای مرده را...
با خود به دل شب ببرند...
به دور از چراغ های روشن شهر...
تا در تاریکی مطلق...
زجه بزنند و برای همیشه...
خاموش شوند...
و زمین پر است از...
رویاهای که رها شده اند...
کلاغ ها دسته به دسته می آیند...
تا پاییز را پاک کنند...
برای زمستانی سرد و سپید...
و بعد از آن...
تنها چیزی که می گذرد...
گذر فصل هاست...
آدم ها رویاهایشان را...
فراموش نمی کنند...
اما نگه هم نمی دارند...
تا با یک استکان چای لاجرعه سر بکشند...
چای فقط با خاطره ها می چسبد...
آن هم وقتی تنهایی...
وگرنه آدم های حاضر در خاطره...
که احتیاج به چای ندارد...