واژه های از جنس آسمان

منظومه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/30 01:28 ·

برای ماه می نویسم...

برای او که هر شب...

از پنجره اتاقم خواهد گذشت...

چه هوا صاف باشد چه ابری...

او حتما خواهد گذشت...

نمی دانم حواسش هنوز هست به من...

یا که نه...

اما من هرشب نگاهش می کنم...

 

دور است...

و در نیمه فاصله ها...

چشم هایم هرشب...

در آسمان دنبالش می کند...

و بر جستجویش ناخودآگاه اصرار دارد...

بودنش آرامم می کند...

و در نبودش پریشانم...

من به دیدنش عادت کرده ام...

 

همچنان برایش خواهم نوشت...

شاید هرگز منظومه ای نشود...

اما می دانم که روزی...

یکی از این نوشته ها...

در دلش اثر خواهد کرد...

و مرا به یادش خواهد آورد...

هر چند دیر، اما می خواهم بداند...

که فراموشش نخواهم کرد...

کاش ببارد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/18 21:43 ·

بلاخره از راه رسیدند...

این خاکستری ترین رویاهای بهار...

اما منتظر چه کسی هستند...

زمین تنها تر از آن است که...

کسی بخواهد بار احساسش را...

در قدم هایش خلاصه کند...

و به دیدار باران نیامده برود...

کاش ببارد و ببارد...

 

کاش انسان ها چتر نداشتند...

تا با هر باران...

دوباره شسته می شدند...

تا همه چیز از اول شروع شود...

مثل روزی که متولد شدند...

کاش با هر باران...

مثل فصل بهار...

روح تازه ای دمیده می شد در انسان ها...

 

در جستجوی یک رویا...

می شکافد بال های خیال...

سقف خاکستری آسمان را...

و در بینهایت مسیر نروییده...

فکر فرو می ماند از رفتن...

که آدم تنها...

در قدم های سنگین خود...

تا همیشه ماندگار خواهد بود...