قصه یک نگاه
شاید روزی...
کتابی بنویسم از قصه ما...
و در کتابخانه کوچک اتاقم...
در کنار کتابی که...
شاید هرگز نباید می خواندم...
گذاشتم تا بماند به یادگار...
برای روزهای که...
باید خاک بخورد و خاک بخورم...
قصه یک نگاه...
و عمق چشم های که...
مرا در خود فرو برد...
خود یک کتاب بلند خواهد شد...
به شرطی که روزی...
بخواهم آن را...
با آدم های دیگر تقسیم کنم...
اما فعلا می خواهم خودخواه بمانم...
منتظر روزی هستم...
تا واقعیت را بپذیرم...
و جرات گفتن همه واقعیت ها را...
داشته باشم...
نه حالا که...
چشم بسته ام بر خود...
و هر آنچه باید می دیدم و ندیدم...
من حتی جرات دیدن چشم های خودم را ندارم...