واژه های از جنس آسمان

قصه یک نگاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/03 21:40 ·

شاید روزی...

کتابی بنویسم از قصه ما...

و در کتابخانه کوچک اتاقم...

در کنار کتابی که...

شاید هرگز نباید می خواندم...

گذاشتم تا بماند به یادگار...

برای روزهای که...

باید خاک بخورد و خاک بخورم...

 

قصه یک نگاه...

و عمق چشم های که...

مرا در خود فرو برد...

خود یک کتاب بلند خواهد شد...

به شرطی که روزی...

بخواهم آن را...

با آدم های دیگر تقسیم کنم...

اما فعلا می خواهم خودخواه بمانم...

 

منتظر روزی هستم...

تا واقعیت را بپذیرم...

و جرات گفتن همه واقعیت ها را...

داشته باشم...

نه حالا که...

چشم بسته ام بر خود...

و هر آنچه باید می دیدم و ندیدم...

من حتی جرات دیدن چشم های خودم را ندارم...

پس چرا تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/20 18:46 ·

دیگر حتی این روزها...

به آسمان نگاه نمی کنم...

برای رفتن به دیدار ماه...

باید دل داشت...

من که دیگر دل ندارم...

چشمانم هم بعد او...

عهد کردند که چشم ببندند...

از لذت دیدن هر چیزی...

 

دلم را کسی...

با خود برد و پس نیاورد...

شاید فکر می کرد که...

من بی دل هم می توانم زندگی کنم...

شاید دل دوست داشت...

شاید خودخواه بود...

اما من که خودم دل داده بودم...

پس چرا تنهایی...

 

می خواهم بی دل بمانم...

مثل زمستان...

بی حس و سرد...

با این که می دانم هنوز هم بهار هست...

و هنوز هم زمین و فصل ها...

زندگی را دوره می کنند...

اما من خسته ام...

می خواهم بخوابم...

به بلندای یک رویای ناتمام...