واژه های از جنس آسمان

مثل آخرین بازمانده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/24 22:10 ·

چگونه شرح دهم...

ماجرای آدم ها را...

برای آن که در خود فرو رفته...

و هیچ خبر از دنیای بیرون خود ندارد...

ضمیر ناخودآگاهم...

با من همراه نیست...

من و او...

دیگر من نیستیم...

 

در این درد من تنها هستم...

مثل آخرین بازمانده...

از قصه ای به پایان رسیده...

که هنوز در اولین ماجرای قصه مانده...

و در کنکاش خود برای هضم ماجرا...

به نتیجه ای نرسیده...

در مقابل همه ی آن ها که...

رفته اند برای آغاز قصه ای دیگر...

 

سردرگمم...

از این که قصه ای ندارم...

برای خواب کردن خود...

تا می رسم به ماجرای چشم هایش...

ناگهان باز می مانم...

در میان دردی سنگین...

که انگار همین دیروز دچارش شدم...

پس ادامه ای هم در کار نخواهد بود...

قصه اه و انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/14 22:32 ·

من در ابتدای قصه ام...

همان قصه ای که...

همان ابتدا تمام شد...

من از همان لحظه آغاز...

در انتظار شخصیت اصلی قصه ام...

که رفت و هرگز نیامد...

انگار قرار نبود در این قصه...

نقشی داشته باشد...

*

شاید آمده بود تا...

قصه ای را نیمه جان کند...

به تلافی تمام قصه های که...

به پایانش نرسیده بود...

قصه ها را باید ساخت...

باید لحظه لحظه زندگی کرد...

و هم قدم تا پایانش رفت...

حتی اگر سنگی برابر با یک کوه...

پیش پایت نهادند...

*

قصه را باید انتخاب کرد...

از همان نامش...

وقتی آغاز کردی...

تا پایانش باید بروی...

وگرنه حتی نامش را نخوان...

چون تنین صدایت...

آغاز قصه دلشکستگی خواهد شد...

قصه اه و انتظار...

من خود بارانم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/11 22:19 ·

من خود بارانم...

در جاده ای بی مقصد...

که قطره قطره می بارم...

روزی از من چیزی دیگر نخواهد ماند...

اما این ها همه موقت است...

باز جایی دیگر...

و در زمانی دیگر...

به اندازه درد هایم خواهم بارید...

 

دیگر کسی را...

در خودم نخواهم جست...

که ماندنی ها هرگز نخواهند رفت...

در من، فقط من خواهم ماند...

و آدم های که مانده اند...

باقی آدم ها را هم...

موقع رفتن باید داد دست خودشان...

تا زحمت بردنشان را خودشان بکشند...

 

آدم های قصه ها را...

دیگر دوست نخواهم داشت...

قصه ها را...

ما آدم ها ساخته ایم...

تا پایانش را...

آن طور که دوست داریم...

به پایان برسانیم...

آن وقت بنشینیم پای چای که سرد شد...

اهالی تنهای شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/09 22:43 ·

برای ستاره های شب...

به وقت دلتنگی...

قصه ماه را می گوییم...

قصه کسی را که...

در دل باد آشوب به پا کرد...

تا باد خود را...

سراسیمه بر پنجره ها بکوبد...

 

قصه ماه و باد...

قصه کسی است که...

یک بار زلف شب را بو کشید...

و بعد از آن دیوانه وار...

به دنبال صاحب زلف ها گشت...

اما مثل مجنون...

بود و نبودش را بهانه کرد...

تا همچنان، شب را و روز را بتازد...

 

شاید قصه از ابتدا تلخ بود...

برای اهالی تنهای شب...

که هر که شنید طاقت نیاورد...

و در دل شب سو سو زد...

انگار برای زنده ماندن...

نفس نفس می زدند...

اما باز هوا کم می آوردند...

کاش من هم...

می توانستم فقط چشم باشم...

و در نهایت مقابل درد سو سو بزنم...

چشم های باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/12 22:48 ·

پشت این فاصله ها...

نشسته ام در تاریکی شب...

و امیدوارم که...

در هوای ابری امشب...

ماه را ببینم...

چه انتظار عبثی...

در عمق این همه رویای مه آلود...

چشم ها نفوذ نخواهند کرد...

 

هرچند این انتظار...

تا همیشه نخواهد پایید...

روزی تمام رویاها را باد خواهد برد...

اما بعد از آن...

دیگر معلوم نخواهد بود که چشم ها...

هنوز در انتظار باشند...

یا فراموشش کنند...

 

گاهی چشم ها...

در پایان یک قصه...

به خواب می روند...

و بعد از آن دیگر به یاد نمی آورند که...

شبی را با چشم های باران...

در انتظار ماه بوده اند...

و دیگر هرگز...

چشم ها را به آسمان نمی دوزند...