مثل آخرین بازمانده
چگونه شرح دهم...
ماجرای آدم ها را...
برای آن که در خود فرو رفته...
و هیچ خبر از دنیای بیرون خود ندارد...
ضمیر ناخودآگاهم...
با من همراه نیست...
من و او...
دیگر من نیستیم...
در این درد من تنها هستم...
مثل آخرین بازمانده...
از قصه ای به پایان رسیده...
که هنوز در اولین ماجرای قصه مانده...
و در کنکاش خود برای هضم ماجرا...
به نتیجه ای نرسیده...
در مقابل همه ی آن ها که...
رفته اند برای آغاز قصه ای دیگر...
سردرگمم...
از این که قصه ای ندارم...
برای خواب کردن خود...
تا می رسم به ماجرای چشم هایش...
ناگهان باز می مانم...
در میان دردی سنگین...
که انگار همین دیروز دچارش شدم...
پس ادامه ای هم در کار نخواهد بود...