واژه های از جنس آسمان

فصل انار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/02 21:38 ·

فصل انار است...

فصل لبخند های خون دل خورده...

فصل رنگ های گرم...

اما فسرده و رقصان بر زمین...

فصل آواز باد...

و رقص ابر و باران...

فصل آخر زندگی...

قبل از رسیدن به رویای سپید مرگ...

 

خون می چکد در انتهای این فصل..

از دل انار...

انگار که پاییز...

از غصه قصه های ناتمام...

در خود فسرده شده باشد...

بی آن که در مسیر افسردن...

به انتهای خود اندیشیده باشد...

و به یک باره به پایان رسیده باشد...

 

آن چه که می چکد...

نه باران است نه خون دل انار...

خوب که نگاه می کنی...

عمر من و توست...

که در هر صحنه از بازی روزگار...

ورق می خورد...

تا قصه ای دیگر...

به پایان نزدیک شود...

قصه برگ ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/22 21:24 ·

پشت پنجره بسته...

پاییز همچنان نفس می زند...

گاهی زرد و گاهی قرمز...

و در آخر بوسه ای را...

حواله باد می کند تا...

آن را تقدیم زمین کند...

و این گونه بوسه ها...

در زیر پای عابران می شکنند...

 

چه نفس های که...

در خاطر برگ ماند...

نفس های غمگین و دلتنگ...

اینقدر غمگین که...

برگ سبز را به یک باره خشکاند...

و همانطور دلتنگ...

در میان باد و باران...

به دست فراموشی سپرده شد...

 

قصه برگ ها...

قصه آدم هاست...

حرف های که گاهی خورده شد...

و گاهی آهی سوزناک...

قصه آدم های که...

در خاطر برگ ها ماند و ماند...

تا حجم سنگین این حرف ها...

برگ را رنگ به رنگ کرد و...

به دست باد سپرد...

قصه ابرها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/06 20:04 ·

آغاز قصه ابرهاست...

خوب گوش بسپار...

در پایان این قصه...

قرار نیست حتی کلاغ قصه ها...

به خانه اش برسد...

ما که جای خود داریم...

 

شاید پرنده نباشیم...

اما در پایان همه رویاها...

ما خسته و پر شکسته...

به شب سیاه رسیدیم...

هیچ کس رویاهای ما را...

در آغوش نگرفت...

جز شب...

که پر از سکوت آدم هاست...

 

این حوالی هوا ابری است...

پاییز نیامده غمگین است...

چون چلچله ها...

بدون خداحافظی رفته اند...

و برگ ها...

از غم ابرهای خاکستری...

رنگ پریده تر از همیشه...

در دستان باد می رقصند...

پایان قصه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/11 19:18 ·

بهترین قصه ها...

همیشه تلخ به پایان می رسند...

شاید اگر اینطور نبود...

اصلا قصه ای وجود نداشت...

ماجرای هر کدام از ما آدم ها هم...

یک قصه ناتمام است...

که گاهی زود به پایان می رسد...

 

دلم می‌خواست...

کتاب را در همان زمان که...

به وسط های قصه رسید...

می بستم...

همان جا که پر از تشویش بود...

مگر زندگی چیزی جز این تشویش هاست...

حداقل اینطور هنوز...

همه چیز سر جای خودش بود...

نه اینطور جدا از هم...

 

افسوس که آدم ها...

کنجکاو تر از آن هستند که...

به داشته های خود قانع شوند...

همیشه از همان ابتدا...

در فکر پایان هستند...

و هر طور شده خود را...

به آن پایان می رسانند...

آن وقت خودشان می مانند و خودشان...

انگار زندگی مسابقه ای باشد که...

هر کسی باید زودتر از بقیه به انتهایش برسد...

فصل آخر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/22 19:06 ·

قصه آسمان...

قصه بلندی است...

بر خلاف قصه آدم ها...

که یک فصل بیشتر ندارد...

به دنیا می آیند...

مات زندگی می شوند...

و ناگهان یکی می گوید وقت تمام است...

 

قصه آدم ها فصل آخر ندارد...

کسی نمی تواند...

در انتظار فصل بعدی بماند...

از همان آغاز...

رو به فصل پایان در حرکت است...

فقط گاهی این فصل...

به درازا می کشد...

 

قصه آدم ها داستان ما...

اما پر است از...

خاطره و رویایی که...

اصلا واقعیت نداشتند...

اما آدم ها...

تا پایان قصه...

چشم انتظار ماندند...

تا شاید کسی که...

هرگز قرار نیست برگردد...

برگردد...

 

به نظر من...

آدم ها نباید...

در قصه زندگی خود...

به فصل آخر داستان بیندیشند...

چون داستان همان وقت که...

یکی رفت و یکی ماند...

پایان یافت...