واژه های از جنس آسمان

و چتر های که

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/07 21:30 ·

با پاییز هم صحبت شده ام...

او که در حال من...

بوده و هست...

و من ناگزیر از همراهی با او...

تنهایی ام را بهانه می کنم...

تا چند سطری را...

در میان انبوه آدم ها...

با او هم صحبت شوم...

 

پاییز خوب می داند...

که آدم ها کجا تنها مانده اند...

و تا کجا قدم هایشان...

همراه او کشیده خواهد شد...

برای همین برگ هایش را...

در مسیر قدم های آدم ها...

فرش کرده...

برگ های که از سنگینی خاطرات می شکنند...

 

آسمان را یادم رفت...

همان که با حال هوای آدم ها...

می گیرد و می بارد...

و چتر های که...

برای خود فصل دارند...

اما همیشه بهانه ای هست...

تا فراموش شوند...

قصه برگ ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/22 21:24 ·

پشت پنجره بسته...

پاییز همچنان نفس می زند...

گاهی زرد و گاهی قرمز...

و در آخر بوسه ای را...

حواله باد می کند تا...

آن را تقدیم زمین کند...

و این گونه بوسه ها...

در زیر پای عابران می شکنند...

 

چه نفس های که...

در خاطر برگ ماند...

نفس های غمگین و دلتنگ...

اینقدر غمگین که...

برگ سبز را به یک باره خشکاند...

و همانطور دلتنگ...

در میان باد و باران...

به دست فراموشی سپرده شد...

 

قصه برگ ها...

قصه آدم هاست...

حرف های که گاهی خورده شد...

و گاهی آهی سوزناک...

قصه آدم های که...

در خاطر برگ ها ماند و ماند...

تا حجم سنگین این حرف ها...

برگ را رنگ به رنگ کرد و...

به دست باد سپرد...

آن روز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/14 19:25 ·

برگ ها با باد رقصیدند...

ابرها به تماشا آمدند...

غم تنهایی سنگین بود...

و همینطور آهنگ طبیعت...

پس باران گرفت...

بار دیگر زمین در خود فرو رفت...

انگار فصلی تازه در راه بود...

فصلی از جنس سرما...

 

دیگر به ساعت نگاه نکن...

آن که رفت...

از دقیقه ها گذشت...

بعد از این...

برای فهمیدن زمان...

به آئینه نگاه کن...

هر چه شکسته تر و سپید تر...

یعنی گذشت زمان بیشتر...

 

دیگر به جاده ها نگاه نکن...

کسی نخواهد آمد...

بعد از این...

فقط خواهد گذشت و گذشت...

رنگ خاطره ها...

خاکستری خواهد شد...

و روزی مثل برف سپید خواهد شد...

آن روز، روز پایان خواهد بود...