شعری از ته دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/03 19:17 ·

از چشم پرنده ای سیاه...
قصه ای تازه خواندم...
قصه ای بی پایان...
که فقط می توان با آن...
در میان رویاها سیر و سفر کرد...
مگر زندگی چیست...
لمس یک شعر زیبا...
در غالب احساس ناب...
که نامش شده دوست داشتن...
اما تا کجا...

چه پرواز زیبایی خواهد بود...
نشستن بر بالین رویایی...
که همه عمر تو را...
تنها نگذاشته...
اما تو هم نتوانستی لمسش کنی...
مثل غریبه ای که...
هر بار سمتش دست دراز کردی...
قدمی فاصله اش را بیشتر کرد...
تا کجا خواهد رفت...
دوری مگر چقدر خواستنی تر است...

من هنوز...
همان آسمانم...
و آسمان خواهم ماند...
جوری که هم باشم و هم نباشم...
تا در دلم باشی و ندانی...
که نزدیکتر از هر کسی...
برای دیدنم باید چشم ها را ببندی...
و تمام وجود احساس شوی...
آن وقت مرا در ورای وجودم لمس خواهی کرد...
مثل شعری از ته دل...