واژه های از جنس آسمان

نورهای دور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/22 00:41 ·

کهکشان ها چنان از هم دور هستند...

که حتی وجود فاصله ها...

در آن از یاد خواهد رفت...

و در زمانی دیگر به یاد خواهد آمد...

آن هم در حد یک تصویر کلی...

که تمام جهان در آن...

به اندازه یک ذره هم...

به چشم نخواهد آمد...

 

آدم ها چه کوته عمر می کنند...

انگار پلک زدنی است ناقص...

از میلیارد ها سال...

که در ابتدای همان پلک زدن...

از یاد رفته اند...

انگار قرار نیست جهان کسی را...

به این زودی ها به یاد بیاورد...

مگر عشق را که همیشه ماندگار است...

 

چه سخت است...

از میان میلیارد ها سال...

در انبوه عظمت جهان...

گردی سوار بر خیالش...

به دنبال کسی باشد که...

در مقایسه با عظمت جهان دیگر وجود ندارد...

اصلا چگونه می توان خود تاریک را...

در میان انبوه نورهای دور پیدا کرد...

نور بی نوری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/16 22:21 ·

زمستان دچار فراموشی شده...

برگ به برگ این دفتر را...

کسی انگار پاک می کند...

سپید سپید...

بی آن که برفی ببارد...

نوشته ها گنگ و گنگ تر می شود...

بی آن که اتفاقی افتاده باشد...

تنها اتفاق همین فراموشی است...

 

سال ها پیش این روزها...

هوا روشن تر از روزهای آفتابی بود..

انگار چشم ها بسته اند...

و در خلأ درون هر آدمی...

دیوار ها سپید شده اند...

هجوم نور بی نوری...

در چشمان بسته هر آدمی...

دنیا را کوچک کرده...

 

دنیایی سپیدی است...

هر چه بیشتر کنکاش کنی...

کمتر به کلمات و واژه ها...

دسترسی پیدا می کنی...

انگار قرار است آدمی...

خودش را حتی فراموش کند...

این گونه که در عمق خود...

این سپیدی بی پایان فرو می رود...

ستاره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/18 18:57 ·

ستاره ام مرده...

همان که با تمام آرزوهایم...

شبی تاریک سقوط کرد...

در خطی پر نور...

و تمام رویاهایم را...

با خود برد به دل آسمان...

و از آنجا برای همیشه ناپدید شد...

 

شاید ما دیر به دنیا آمدیم...

و وقتی آمدیم که...

میلیون ها سال...

از مرگ ستاره مان گذشته...

پس چرا هنوز ما...

به دنیا می آیم و می رویم...

بی آن که ستاره ای زنده داشته باشیم...

 

نمی دانم چند سال...

در انتظار مانده...

آن ستاره ای که به نام من بود...

و تمام این سال ها...

چطور روشن و پر نور مانده...

اما می دانم که انتظار...

سخت ترین کار دنیاست...

آن هم وقتی بدانی که...

هرگز او را نخواهی دید...

نور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/12 19:13 ·

به پنجره بسپار...

نور را در چشمان من نتابد...

من از فضای بیرون بریدم که...

در این چهار دیواری چیزی نبینم...

نمی‌خواهم رویاهایم را...

با نور نیست و نابود کنم...

من فقط زنده به رویا هستم...

 

تنها نوری که...

رویاهایم را جان می دهد...

برایم جذاب است...

همان نور خفیفی که...

رویاهایم را پوشش می دهد...

در فضای تاریک وجود من...

باقی نور ها...

فقط قاتل تنها دلخوشی های آدمی است...

 

بله نور واقعیت است...

اما در جهانی که...

واقعیت وجود ندارد...

نمی توان دلخوش به دیدن واقعیت بود...

باید چشم ها را بست...

و در تاریکی وجود...

به دنبال رویایی گشت...

تا بتوان فردا را دید...

وگرنه واقعیت سال هاست که...

در وجود آدم ها مرده