واژه های از جنس آسمان

بوی سکوت و مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/07 22:47 ·

بوی سکوت و مرگ می دهد...

این روزهای ساده...

انگار بر ارابه های زمان...

نعش زندگی را می برند...

می برند تا به خاک بسپارند...

چه بلای سر آدم ها آمده...

که این گونه آرام...

در مراسم تشییع خود شرکت می کنند...

 

پس چرا کسی در قبرستان دنیا...

در آن گوشه اش که...

نرگس ها شکفته اند را ندیده...

چرا دیگر از میان گل های نرگس...

کسی نفس عمیقی نمی کشد...

تا امید را...

در ریه های زندگی جاری کند...

چرا دیگر هیچ چیز بوییدنی نیست...

 

چرا اینگونه آرام و ساده می میریم...

مگر زندگی سرشار از جنبش نیست...

نام عشق را چه کسی...

بر سر زبان ها انداخت...

وقتی قرار نیست کسی عاشق شود...

چرا این همه آدم های اشتباه...

در زندگی به هم می رسند...

و چه ساده می گوییم ببخشید اشتباه شد...

کابوس سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/23 22:05 ·

من سیاه بودم...

که در میان نور آبی آسمان...

چشم هایم خاکستری می دید...

من ابری ترین هوای آسمانم...

اگر روزی ببارم...

جز اندوه نخواهد بود...

از من چیزی نخواهد رویید...

که اندوه من ریشه می سوزاند...

*

سهم من از تمام زمین...

مردابی است که...

خشکید و فراموش شد...

و هر رهگذری که قصد دیدن من کرد...

در میانه راه...

در من فرو رفت و هلاک شد...

که من مانده ترین احساس بودم...

و جز مرگ کسی مرا نمی پذیرفت...

*

زنده نخواهم شد...

هیچ نوری در سیاه چاله...

دوام نخواهد آورد...

هر بار که نوری به سمت من آمد...

ناپدید شد...

انگار هرگز نیامده بود...

و هیچ وقت وجود نداشت...

مگر در کابوسی سیاه...

فصل انار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/02 21:38 ·

فصل انار است...

فصل لبخند های خون دل خورده...

فصل رنگ های گرم...

اما فسرده و رقصان بر زمین...

فصل آواز باد...

و رقص ابر و باران...

فصل آخر زندگی...

قبل از رسیدن به رویای سپید مرگ...

 

خون می چکد در انتهای این فصل..

از دل انار...

انگار که پاییز...

از غصه قصه های ناتمام...

در خود فسرده شده باشد...

بی آن که در مسیر افسردن...

به انتهای خود اندیشیده باشد...

و به یک باره به پایان رسیده باشد...

 

آن چه که می چکد...

نه باران است نه خون دل انار...

خوب که نگاه می کنی...

عمر من و توست...

که در هر صحنه از بازی روزگار...

ورق می خورد...

تا قصه ای دیگر...

به پایان نزدیک شود...

متولد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/09 18:54 ·

به دل فصل ها خواهم زد...

به دیدار پاییز می روم...

تا رقص پایانی برگ ها را...

در میان تصاویر رنگارنگ پاییز...

به تماشا بنشینم...

می خواهم حال خوش را...

حتی در حال بد...

ببینم و یاد بگیرم...

 

اگر عمری بود...

به زمستان کوچ خواهم کرد...

تا به مرز سپیدی برسم...

آنجا که نامش مرگ است...

اما نه مرگی سیاه...

بلکه سپیدِ سپید...

می خواهم مرگ میان زندگی را...

ببینم واگر قرار شد بمیرم...

مرگم سپید باشد...

 

از تمام این ها که بگذرم...

بار دیگر متولد خواهم شد...

به بهار زیبا خواهم رسید...

و آنگونه که باید...

زندگی را خواهم دید...

و باز تکرار و تکرار...

تا فراموش نکنم...

من آمده ام تا زندگی کنم...

در بهترین و بدترین شرایط...

ستاره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/18 18:57 ·

ستاره ام مرده...

همان که با تمام آرزوهایم...

شبی تاریک سقوط کرد...

در خطی پر نور...

و تمام رویاهایم را...

با خود برد به دل آسمان...

و از آنجا برای همیشه ناپدید شد...

 

شاید ما دیر به دنیا آمدیم...

و وقتی آمدیم که...

میلیون ها سال...

از مرگ ستاره مان گذشته...

پس چرا هنوز ما...

به دنیا می آیم و می رویم...

بی آن که ستاره ای زنده داشته باشیم...

 

نمی دانم چند سال...

در انتظار مانده...

آن ستاره ای که به نام من بود...

و تمام این سال ها...

چطور روشن و پر نور مانده...

اما می دانم که انتظار...

سخت ترین کار دنیاست...

آن هم وقتی بدانی که...

هرگز او را نخواهی دید...