واژه های از جنس آسمان

حس مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/24 19:09 ·

آدم ها که سرد می شوند...

حس مرگ خواهند داد...

و آدمی برای خداحافظی...

باید در سوگ بنشیند...

وگرنه سال های سال منتظر خواهد ماند...

منتظر اتفاقی که هرگز نخواهد افتاد...

مگر مرگ را می تواند برگرداند...

 

قلب آدمی...

تا وقتی به عشق گرم است...

تاپ تاپ می زند...

همین که مُرد...

دیگر صدایش را کسی نخواهد شنید...

حتی اگر سال ها...

صاحبش را زنده نگه دارد...

 

سرد شده...

سرد سرد سرد...

انگار هیچ وقت خورشید نتابیده...

انگار نه انگار تابستان است...

انگار قلب آسمان مرده باشد...

نه تپشی و نه صدایی...

حالا دیگر باید مطمئن بود که کسی...

از دل آسمان رفته...

 

همیشه...

همان زمان که فکر می کنی...

همه چیز در حال بهتر شدن است...

ناگهان خلاف آن...

اتفاقی خواهد افتاد که...

دور از انتظار است...

و آنجا خواهی فهمید هیچ چیز...

هیچ وقت درست پیش نخواهد رفت...

چون مرگ...

حتی می تواند در زندگی ...

آدم ها را در بر گیرد...

در میان این همه مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/02 19:21 ·

تمام دنیای من...

خلاصه می شود در قبل و بعد این کلمات...

و زمانی که سعی می کنم از تو بنویسم...

من در همین زمان اندک...

زندگی را نفس می کشم...

رویا می سازم...

به دیدار تو می آیم...

لبخندی می زنم...

و گاهی می گریم...

 

آری زندگی کوتاه است...

در حد چند کلمه...

گاهی حتی در حد نگاهی کوچک...

اما این زندگی...

هرگز از یادم نخواهد رفت...

هر وقت که احساس می کنم که مرده ام...

خود را به این رویاهای کوتاه می رسانم...

تا نفسی تازه کنم در میان این همه مرگ...

 

گاهی این قدر می میرم...

که یادم می رود برای چه...

لبخند بر لب دارم...

یا که کجا هستم و چرا...

این همه از خودم دورم...

من که روزی زندگی را...

با چشمانم دیده ام...

چطور باید حالا در بی تفاوتی...

خودم را پشت سر بگذارم...

 

کاش جای آسمان 

آینه ای بود...

تا بعد هر بار که رو به آسمان می کردیم...

خود را می دیدیم...

و راهی را که در آن قرار داریم...

تا بیهوده در پی یک خیال واهی...

خود را اسیر امروز و فردا نمی کردیم...

خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/07 19:26 ·

توقف فصل ها در رویاها...
یک اتفاق اتفاقی نیست...
هیچ چیز تغییر نخواهد کرد...
اگر رویایی متوقف شود...
فقط رنگ ها...
هر روز بیشتر رنگ می بازند...
و رو به خاکستری خواهند رفت...
انگار سال ها گذشته باشد...
و بر هر خاطره ای...
به اندازه سال‌ها خاک نشسته باشد...

مثل هوای ابری...
رویایی سایه می اندازد...
بر رنگ خاکستری روز...
می ماند و نمی رود...
بر خلاف آدم ها...
با این که می داند پایان تمام روزها...
تاریک و سیاه است...
اما ابر ها که دل ندارند...
تا بدانند خاکستری...
رنگ مرگ زندگی است...

حتی بهار هم...
با تمام رنگ هایش...
در روزهای ابری...
خاکستری می شود...
و هیچ رنگی بر آن غالب نمی شود...
قسم به...
عطر بهارنارنج پیچیده در خانه...
که ته دل آدم را خالی می کند...
اگر ابر شدی...
یا ببار یا زود بگذر...

مثل عاشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/02 18:57 ·

نمی دانم به چه امیدی...
قدم بر می دارم در این راه...
من که در ابتدا تمام شدم...
در این میانه به دنبال چه چیزم...
شاید چون هنوز باید...
بله کلمه هنوز...
همان است که مرگ یک رویا را...
به تاخیر می اندازد...
نمی دانم این کار درست است یا نه...
اما با مرگ نمی توان ادامه داد...

ادامه می دهم چون...
هنوز یک نفس...
برای روز مبادا نگه داشته ام...
از آن همه هوای در سر...
آن هم در دلم مانده...
که یا مرا به زندگی بر خواهد گرداند...
یا آخرین نفسم خواهد بود...
برای ترک جان...
دلم می خواهد بمیرم، اما کمی دیرتر...
شاید هنوز زندگی باید کرد...

در التهاب یادها...
جلادی بی رحم...
هزاران رویا را در دل...
گردن زده...
اما به خون گرم این رویاها...
هنوز دلگرمم...
که اگر بی گناه کشته شدند...
روزی زنده خواهند شد...
مثل شهید...
مثل عاشق...

جادو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/26 19:14 ·

آن روز که قصد چشمانت را کردم...
فکر نمی کردم...
جادو شوم...
من فقط با چشمهایت...
چشم در چشم شدم...
به چشمهایت نگاه کردم...
چشمهایت را بوییدم...
و با نگاهم چشمهایت را بوسیدم...
آن گاه در سکوت...
با چشمانت هم کلام شدم...

هرگز فکر نمی کردم...
عمق چشمهایت...
تا این اندازه مسری باشد...
که بعد از آن دیگر نتوانم...
فراموششان کنم...
من عشق را...
در چشمانت دیدم...
با هر پلک عشق از آن می بارید...
باور نمی کنم هرگز...
که چشم ها به آدم دروغ بگویند...

من هنوز بعد از این همه مدت...
به اندازه آن روز...
و آن دقایق...
زندگی نکرده ام...
یعنی جز آن چند دقیقه...
هرگز معنی زندگی را درک نکردم...
حالا می فهمم که یک آدم...
چقدر می تواند زندگی کند...
یا که چطور می تواند...
مرگ را در زنده ماندن تجربه کند...