مه شده ام
به چشم های مه زده...
چگونه بفهمانیم که...
در امتداد این جاده...
کسی به انتظارش نیست...
چگونه حقیقت را کتمان کنم...
آن هم برای چشم های که خود دیده...
و حالا در انتظار گمشده اش...
جاده ها را می کاود...
پشت این جاده مه گرفته...
راه بسیار است...
اما آن راهی که باید...
دیگر وجود ندارد...
انگار که به یک باره...
ناپدید شده باشد...
همانطور که به یک باره...
خود را در آن حس کردم...
شاید هم من...
مه شده ام...
در میان دنیای خاکستری افکار...
و با ذره ذره خاطره ها...
در انبوهی از خودم گم شده ام...
و به یاد نمی آورم...
آخرین تصویری را که...
در آئینه دیده بودم...