واژه های از جنس آسمان

باران و جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/04 21:19 ·

شب و جاده...

تو و جاده...

باران و جاده...

می بینی جاده ها تا کجا کشیده شده اند...

همین که قدم بر می داری...

یا حتی رویایی را از سر می گیری...

پا در جاده می گذاری...

انگار آدمی همیشه در حال رفتن است...

 

به آدم ها حق می دهم...

اگر گفتند خداحافظ...

لبخند می زنم...

چون یاد گرفته ام که...

رفتن حق هر کسی است...

آدم ها با هر رفتاری...

حالا برایم قابل احترام هستند...

 

جاده ها را...

کم کم درک می کنم...

و رفتن برایم دیگر پیچیده نیست...

صبور تر از همیشه...

در جاده ها قدم می گذارم...

انگار من هم...

جزئی از همین جاده ها شده ام...

که رفتن آدم ها را همیشه تاب آورده اند...

بیا و هی بیا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/05 18:55 ·

بیا و هی بیا...

مهرت را در دلم بینداز...

من به تو تشنه ام...

نبودت فقط مرا تشنه تر می کند...

من کی از تو سیر می شوم...

یا که از نبودت ناامید خواهم شد...

من همچنان و همیشه...

در انتظار تو هستم...

 

شاید تو بگویی...

زمان همه چیز را حل خواهد کرد...

اما من می دانم که...

اینطور نخواهد بود...

و زمان فقط مرا...

صبورتر نشان خواهد داد...

وگرنه چیزی از عطش من...

برای خواستنت را کم نخواهد کرد...

 

شاید اگر...

همین چند سطر را...

نمی نوشتم...

و یا که...

در رویاهایم تو را...

صدا نمی کردم...

من هم مجنون می شدم...

چه کسی می داند...

شاید همین حالا هم باشم...