در امتداد سقوط
راه چشمهایت را...
در امتداد سقوط گم کرده ام...
راه ناپیدا...
آدم ها بی تصویر...
و من دل را در قفسه کتاب ها...
جا گذاشته ام...
گویی فهم زبانش...
برایم سخت بود...
پاییز سرد...
در من انجمادی ایجاد کرده...
که هیچ رویایی نتواند سبز شود...
و من رو به یک سیاه چاله...
ایستاده ام...
و دستهایم...
هیچ را لمس کرده...
بعد از این...
چه کسی نامم را صدا خواهد زد...
گوش هایم صدا ها را فراموش کرده...
و موسیقی در من فقط...
ریتم دهنده کلمات سیاه است...
کلماتی که دیگر جان ندارند...
تا در روح کسی بدمند...
و لبخندی فسره را زنده کنند...