واژه های از جنس آسمان

در امتداد سقوط

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/14 22:48 ·

راه چشمهایت را...

در امتداد سقوط گم کرده ام...

راه ناپیدا...

آدم ها بی تصویر...

و من دل را در قفسه کتاب ها...

جا گذاشته ام...

گویی فهم زبانش...

برایم سخت بود...

 

پاییز سرد...

در من انجمادی ایجاد کرده...

که هیچ رویایی نتواند سبز شود...

و من رو به یک سیاه چاله...

ایستاده ام...

و دستهایم...

هیچ را لمس کرده...

 

بعد از این...

چه کسی نامم را صدا خواهد زد...

گوش هایم صدا ها را فراموش کرده...

و موسیقی در من فقط...

ریتم دهنده کلمات سیاه است...

کلماتی که دیگر جان ندارند...

تا در روح کسی بدمند...

و لبخندی فسره را زنده کنند...

وزن این همه گنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/20 21:41 ·

با چندمین برگ...

و از کدام درخت...

باید سقوط کرد...

آن روز از چه جهتی باد خواهد وزید...

و نام چه کسی را زمزمه خواهد کرد...

در کدام سمت...

کابوس خواهم دید...

چه کسی پای خواهد گذاشت...

بر روی اولین شعر عاشقانه پاییز...

 

این ماجرا چه رنگی است...

چه وقت همه چیز تاریک خواهد شد...

من به یاد ندارم کجا...

به پایان رسیدم...

همانطور که به یاد ندارم...

اولین بار چطور...

در چشم های تاریک من...

نوری شدت گرفت...

 

در میان وزن این همه گنگی...

هنوز نوری را...

که چشمانم را مسخ کرد...

به روشنی یک خاطره زیبا...

به یاد دارم...

شاید اولین و آخرین لحظه آغاز...

همان بود که...

با کابوسی تیره برای همیشه رفت...

بار امانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/23 18:54 ·

ستاره باران است...

آسمان را...

هرگز اینطور...

اشک بار ندیده بودم...

اشک های برقدار...

که در حال سقوط هم...

انگارجان دارند... 

و چیزی...

هنوز در آن ها می درخشد...

 

می دانی...

حتما این ها عاشق اند...

که در لحظه های آخر...

هنوز نور امیدی در آنها می درخشد...

انگار در مراسم تشییع خود...

خودشان...

برای خودشان اشک می ریزند...

 

درد زیستن...

برای آدمی سنگین بود...

چرا باید...

بار امانت را به دوش می کشید...

مگر از کوه هم سنگ تر بود...

که زیر این بار...

نشکند و خرد نشود...

مگر آدمی را...

نشکن ساخته بود خدا...

ستاره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/18 18:57 ·

ستاره ام مرده...

همان که با تمام آرزوهایم...

شبی تاریک سقوط کرد...

در خطی پر نور...

و تمام رویاهایم را...

با خود برد به دل آسمان...

و از آنجا برای همیشه ناپدید شد...

 

شاید ما دیر به دنیا آمدیم...

و وقتی آمدیم که...

میلیون ها سال...

از مرگ ستاره مان گذشته...

پس چرا هنوز ما...

به دنیا می آیم و می رویم...

بی آن که ستاره ای زنده داشته باشیم...

 

نمی دانم چند سال...

در انتظار مانده...

آن ستاره ای که به نام من بود...

و تمام این سال ها...

چطور روشن و پر نور مانده...

اما می دانم که انتظار...

سخت ترین کار دنیاست...

آن هم وقتی بدانی که...

هرگز او را نخواهی دید...

هوای راکد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/03 19:25 ·

هوا راکد مانده...

نه نسیمی و نه بادی...

خبری از هوای دوست داشتن نیست...

تنهایی است و تنهایی...

هوا دم کرده از بی کسی...

می رود تا خاطره ها...

خشک شوند در این گرما...

 

می ترسم جرقه ای بزند و...

بسوزاند تمام رویاها را...

نشانه ای بفرست از خودت...

از باران و هوای خنک...

تا بدانم هنوز هم مشتاقی...

به چتر و هوای دو نفره...

مهم نیست باران باشد یا نه...

تو که باشی کافیست...

 

دلم می خواست...

در میان رقص برگ ها...

پرواز را با دست هایت...

در خیابان های شهر...

لمس می کردم...

همانطور که...

روزی در گوشه ی از شهر...

نگاهت را با چشمانم لمس کردم...

 

نمی دانم بعد پرواز...

چه بر سر رویاها خواهد آمد...

و هر چند که سقوط را دوست ندارم...

اما من بارها با تو...

دچار سقوط شده ام...

و هنوز از فکر پرواز با تو...

برای خودم رویا می سازم...