به پراکندگی رویاها
·
1401/05/06 23:48
·
باران می بارد...
به پراکندگی رویاها...
من و مزرعه در این اضطرابیم که...
اگر بعد باران دیگر کمر راست نکنیم...
ورس حاصل شود از این سنگینی...
دیگر رمقی نخواهد ماند...
تا بار دیگر در مسیر زندگی...
عاشقی کنیم...
باران زیباست...
با طراوت چون مزرعه در وقت باروری...
اما جمع این زیبایی ها...
پر از اضطراب خواهد بود...
برای آنکه عاشقانه...
منتظر این روزها مانده بود...
تا حاصل این عاشقی را...
خودش با دست های خود لمس کند...
من و مزرعه...
هنوز امیدواریم...
به روزهای آینده و نگاه او...
که همه چیز از آنجا نشأت گرفت...
می دانم این خوابی است...
که در پی اش بیداری خواهد بود...
و همه چیز خواهد گذشت...
مثل تمام روزهای که گذشت...