جاده
به جاده ها بسپارید...
که از مسیر دلتنگی باز خواهم آمد...
از مسیر همان شبی که...
چیزی را در شهر شما...
جا گذاشته ام...
نه برای دیدن و بردنش...
می آیم تا شاید کمی...
از حجم دلتنگی هایم کاسته شود...
شاید این بار که آمدم...
همه چیز را همانجا...
برای همیشه گذاشتم و سبک بال تر...
سفر کنم به خویشتن...
شاید این سفر فرصت آخری است...
تا خودم را رها کنم...
برای یک پرواز بی انتها...
تنها ماندن را...
سالها پیش انتخاب کردم...
همان که وقتی تو آمدی...
خطی قرمز کشیدی بر رویش...
اما حالا من مانده ام...
با خطی قرمز...
که مرا منع می کند بار دیگر از...
زیر پا گذاشتن این قرار...
کجای این جاده...
بنویسم من از رفتن بیزارم...
که تمامش را تاریکی گرفته...
و هیچ خط سیاهی...
در تاریکی خوانده نخواهد شد...
جز خط فاصله...
که موهایم را سپید کرد...
تا به همه بفهماند که...
مسیر رفتن همیشه...
از جاده ها نیست...