راز
·
1400/03/20 19:23
·
یک راز سر به مهر...
مانده در دلم...
که فقط تو آن را می دانی...
من حتی رازم را...
به باد نگفته ام تا مبادا...
چشم زخمی با آن نرسد...
که چون جان خویش...
اصل این راز را دوست داشتم...
چگونه می توان گذشت...
از آن که روزگاری را...
در هوایش نفس کشیده ای...
چگونه می توان فراموش کرد...
کسی را که...
همیشه هست و هست و هست...
حتی در خواب...
باور نمی کنم آسمان...
سقفی داشته باشد...
که روزی بتوان...
به انتهایش رسید و از آنجا...
به زمین خیره شد...
پس چگونه آدم ها روی همین زمین...
خیلی زود به انتها می رسند...
چند بار از این پنجره نوشتم...
از درخت و برگ و باد...
از فصل ها...
و در نهایت از تو...
اما چه فایده...
وقتی چشم ها بسته است...
و کسی عمق احساس این کلمات را...
به گوش تو نخواهد رساند...