واژه های از جنس آسمان

راه فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/18 21:43 ·

در کابوس هایمان...

چه کسی فتنه انگیز شده...

که صدای فریادمان...

از گلو خارج نمی شود...

انگار از درون مسخ شده ایم...

و صدایمان را قبل از هر کابوس...

کسی با خود برده...

که راه فریاد بر ما بسته است...

 

در این کابوس...

نمی دانم به دنبال چه هستم...

اما دلم می خواهد بدانم...

که برای چه...

از درون خفه شده ام...

چرا حتی در خواب هایم...

نمی توانم حرفم را بزنم...

یا که از خودم دفاع کنم...

 

شاید باید خواب هایم را...

به آب روان بسپارم...

تا برود به انتهای دنیا...

چه خوب چه بد...

چه خواب شیرین چه کابوس...

شاید آنجا مرا رها کنند...

برای چیزی که واقعیت ندارد...

همان بهتر که دور بماند...

صاحب پیام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/28 22:02 ·

و صدای فریادی که...

در تمام وجودم هست...

صدایی آشنا که...

پیامی ناآشنا همراه خود دارد...

من هرگز نفهمیدم...

چرا این صدا در من...

مثل یک زمزمه ادامه دارد...

یا که چرا مدام تکرار می شود...

 

میگن صداها محو نخواهند شد...

حتی اگر قرن ها بگذرد...

همچنان در جو باقی می ماند...

شاید سال ها و قرن ها بعد...

زمان تجزیه این صداها...

صدای مرا هم از میان بی شمار صدا...

تجزیه تحلیل کنند...

وقتی که نامت را مکرر صدا کردم...

 

بی شک برای هر صدایی...

معنایی وضع شده...

و برای هر پیامی، صاحب پیامی هست...

مثل زمزمه باد در گوش پنجره ...

یا اواز پرنده از لا به لای شاخه ها...

یا حتی نگاه سرشار از سکوت آسمان...

به ماه در امتداد شب...

و تو نشانه ای از همه این صداها هستی...

مرا صدا بزن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/31 20:28 ·

مرا صدا بزن...

بار دیگر و بیشتر...

صدایت را دوست دارم...

وقتی نامم را صدا می زنی...

هیچ وقت و هیچ کجا...

اینقدر دوست نداشتم کسی مرا...

صدا بزند...

حالا نامم را بیشتر از هر وقتی دوست دارم...

چون ترکیبی از صدای توست...

 

این که تو...

اسمم را بلدی...

و در میان این همه صدا...

در جواب صدای تو می گویم جانم...

یعنی که...

این صدای توست جانم را...

به وجد می آورد...

و روحم را می نوازد...

 

چه زیباست صدایت...

سمفونی از سازهای روح نواز...

که چون نسیمی خنک...

از هر طرف که وزیدن بگیرد...

آدمی را تازه می کند...

صدایت را دوست دارم...

چون به روشنایی ماه است...

صداها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/24 19:21 ·

روزی تو را...

به یاد خواهم آورد...

آن زمان که سال ها...

از این روزها گذشته...

و با حسرت نامت را...

در مسیر باد زمزمه خواهم کرد...

بی شک تو هم آن زمان...

صدایم را خواهی شنید...

و مرا به یاد خواهی آورد...

 

آسمان و کهکشان ها...

پر است از...

صداهای که...

نام آدم ها را می خواند...

صداهای که بی جواب مانده اند...

صدا های که هنوز...

منتظرند تا گوشی آنها را بشنود...

و صدایی...

در جواب بگوید جانم...

 

صداها شاید آنقدر ها هم...

ماندگار نباشند...

اما بی شک...

بی جواب نخواهند ماند...

خلاصه بعد از سال ها هم که شده...

کسی به این صداهای سرگردان...

جواب خواهد داد...

کاش آن که جواب می دهد...

همان باشد که صاحب صدا او را می خواند...

بازی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/18 19:08 ·

چنان در تپش یک رویا...

غرق شده ام که...

تا ابد هم جان به در نخواهم برد...

گویی کسی مرا...

از دورترین نقطه زمین...

صدا می زند...

و من به هر طرف که می چرخم...

کسی را نمی بینم...

 

صداهای زیادی...

در من می لولند...

که همه آنها آشنا هستند...

و من...

تنها غریبه این ماجرا هستم...

که کسی را به خاطر نمی آورم...

جز همان یک نفر...

که انگار او هم مرا به خاطر نمی آورد...

 

بازی بدی بود...

این که من چشم بگذارم...

و او برود...

انگار نه انگار که من هم...

دلم می خواست او هم باشد...

که با هم تا انتهای این بازی...

می دویدیم...

جدا از این که یادمان بماند...

که چه کسی باید...

در نوبت بعدی چشم بگذارد...

بی آن که اضطراب رفتن باشد...

 

اما من هنوز و همیشه...

زیر همین درخت انتظار...

منتظر خواهم ماند...

تا بگویم...

تو اگر چشم می گذاشتی...

من هرگز نمی رفتم...

حتی اگر هزاران بار...

این بازی را به تو می باختم...

چون که من یک بار برای همیشه...

دلم را به تو باخته بودم...