واژه های از جنس آسمان

فریاد مزرعه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/19 21:46 ·

در دلم تشویش بهار مانده...

فریاد مزرعه را...

در خوابم شنیدم...

و با دلهره از خواب پریدم...

مرا صدا می زند...

انگار سال هاست تنها مانده...

من خواهم آمد...

وعده دیدار نزدیک است...

 

اگر چه روزها فاصله انداخته اند...

اما با گذشتن هر روز...

نزدیک تر خواهم شد...

هر چند به بهای از دست دادن عمرم...

شاید در تقدیر من...

نوشته باشند تا تو را...

سبز کنم به تکرار...

و این رسالت را فراموش نخواهم کرد...

 

دلهره ها خواهند گذشت...

با روزهای که در جای خود جا مانده اند...

آن ها به همانجا تعلق دارند...

و فردا که از راه برسد...

فراموش خواهی کرد...

که دلهره امروز برای چه بود...

هر چه از امروز بماند...

فردا ساده و بی ارزش خواهد شد...

در غالب کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/25 21:16 ·

هر کجای این جهان که باشم...

یک تکه از این آسمان...

برایم کافی است...

تا در غالب کلمات ببارم...

فرقی نمی کند آسمان...

ابری باشد یا صاف...

کلمات برای باریدن...

چیزی نمی خواهند جز تنهایی...

*

با کلمات...

برای مدت کوتاهی...

به زمین خواهم آمد...

و بار دیگر کم کم...

با رویاهایم اوج خواهم گرفت...

تا آن قسمت از آسمان...

که دلتنگ مانده...

و بار دیگر با کلمات خواهم بارید...

*

تمام من...

در این چرخه...

در حال آمد و شد است...

شاید روزی...

به سمتی رفتم و تا همیشه...

همانجا ماندگار شدم...

یا زمین یا آسمان...

تا در تقدیرم کلمات چه گفته باشند...