واژه های از جنس آسمان

ارزش کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/16 19:19 ·

برای آسمان می نویسم...

برای کسی که...

مرا ابری می خواست...

تا برایش شعر ببارم...

و او با خودخواهی تمام...

در خیابان ها قدم بزند...

و بودنم را...

به رخ چترها بکشد...

 

بارها گفتم...

و باز هم خواهم گفت...

من از جنس آسمانم...

هم هستم و هم نه...

در حال و هوای کسی...

ابری شده ام و خواهم بارید...

کسی که ارزش کلمات را...

هرگز ندانست و نخواهد دانست...

 

گله ای نیست...

من اگر آسمان شده ام...

و ابری ماندم...

در هر فصلی باریدم...

و بوی شعر تازه را...

با خاک...

به سرمه چشم ها کشیدم...

برای این بود که...

روزی در چشم هایش غرق شدم...

با حسی مملو از عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/19 19:09 ·

می خواهم رها شوم...

مثل پرنده ای تنها...

تمام آسمان را از آن خود کنم...

و شکل باد شوم...

تا هر کجا که خواستم سرک بکشم...

رهای رهای رها...

میخواهم باشم و نباشم...

با حسی مملو از عشق...

 

من هم حق انتخاب دارم...

از میان تمام اتفاقات زندگی...

می‌خواهم آزاد آزاد باشم...

حتی با درد و رنج...

حتی با تنهایی...

مگر عاشقانه زندگی کردن زیبا نیست...

من می خواهم زیبا زندگی کنم...

با حسی مملو از عشق...

 

از تو دور نخواهم شد...

حتی اگر تو...

همچنان نباشی و دور شوی...

تو را دوست خواهم داشت...

با تو در شعر هایم قدم خواهم زد...

و تو را...

در سیبی که از باغچه خواهم چید...

بو می کشم...

با حسی مملو از عشق...

واقعی ترین حس

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/09 19:24 ·

نمی دانم از تو رویا ساخته ام...

یا رویاهایم را با تو ساخته ام...

هر چه هست تویی...

که از رویاهایم بیرون زده ای...

و همه جا هستی...

حتی در هر دم و بازدم...

 

انگار که واقعا...

فصل فصل توست...

و تو بی نهایت شده ای...

تا در هر لحظه و هر جایی...

قبل من حضور داشته باشی...

من تو را این روزها...

بیشتر از هر زمانی حس می کنم...

 

شعرم لبریز از توست...

و فقط این تویی...

که از کلمات سر ریز می شوی...

حتی اگر من بخواهم...

نمی توانم چیزی بگویم که...

از تو رنگ و بویی نداشته باشد...

انگار تو بهترین سرایت کننده ای...

که در من سرایت کرده ای..‌.

 

دلگرم به تو ام...

در رویاهایم...

شعرم و حس واقعی ام...

هر چند در واقعیت...

تو را هیچ وقت به این اندازه درک نکردم...

اما تو نزدیکترین...

و واقعی ترین حس منی...

مخاطب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/05 18:59 ·

دیگر دلتنگ نبودنت نیستم...

که آدمی دیر یا زود‌..‌.

خواهد رفت...

چه از راه جاده ها...

چه با پرواز روح...

اما آن چه که خواهد ماند...

همین رویاهاست که...

در ضمیر ناخودآگاه ما جریان دارد...

 

دیگر دلتنگ نبودنت نیستم...

که تو از بر من جایی نرفتی هرگز...

همیشه بوده ای و هستی...

باور نمی کنی سری به شعر هایم بزن...

در تمام آنها تو مخاطب بوده ای...

مثل کسی که در کنارم بوده...

در تمام آنها با هم...

حرف زدیم ، خندیدیم ...

و حتی قهر و گریه کردیم...

ما این گونه زندگی کردیم...

 

ما نسلی هستیم که...

در بدترین و سخت ترین شرایط هم...

نفس کشیدیم و زندگی کردیم...

پس تعجب نکن از این که...

وقتی می بینی در نبود هم...

باز با هم بودیم و زندگی را...

در رویاها تجربه کردیم...

 

ما نه امسال و این چند سال...

هم دیگر را می شناسیم...

که ما از ابتدا هم را می شناختیم...

فقط گاهی به اشتباه...

راهی را رفتیم و برگشتیم...

تا باز به هم برسیم...

اگر هنوز باور نداری...

این را از آینه بپرس...

ماه و آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/04 18:58 ·

از میان راه...

به تعقیب ماه رفته ام...

در میان جاده ای بن بست...

از لای شاخ و برگ درختان...

به نگاهش لحظه ای ایستادم...

چه رها و آزاد است...

در میان این همه شلوغی...

 

کامل و بر فراز...

می درخشید در آسمان...

چون اسمی خاص...

در میان سطر های شعر...

ماه را می گویم...

در دل آسمان که باشی...

عزیز خواهی شد...

مثل یوسف در مصر...

 

فرقی نمی کند که...

کاملی یا نه...

ماه که باشی می درخشی...

با نوری که انعکاس است...

انعکاس زیبایی...

دوست داشتن و عشق...

که هر کجا باشی...

تو را در خواهد یافت...

 

کاش سرانجام ما هم...

مثل ماه و آسمان باشد...

یکی بدرخشد و دیگری را بدرخشاند...

به عشق و شعر...

و تو ندانی که کدام...

آن دیگری را زیباتر می کند...

آری عشق همین است...

که نتوان میان دو نفر آن را تمیز قائل شد...