میان ابرها
به میان ابرها بیا...
میان ابرهای خاکستری...
که آسمان را پنهان کرده اند...
بگذار روزی دیگر را...
در کنار هم...
غرق در رویاهای خود...
و پنهان از همه...
در میان مردم این شهر...
پرسه بزنیم...
بیا و بگذار...
ما هم در میان گردش این روزگار...
بر خلاف همه مسیرها...
آن مسیری را برویم که...
در ناخودآگاه ما...
ما را به سوی رفتن می کشاند...
مهم نیست کجا باشد...
مهم بودن توست...
در کنار یک دنیا تنهایی...
نباشی...
دلم می خواهد نباشم...
پس در ابری ترین روزها...
مخفیانه به زندگی خیره می شوم...
و برای دل گم شده ام...
شعر می گویم...
برای دلی که...
یک بار برای همیشه...
با تو رفت...
بیا و بگذار...
در ابری ترین هوای این شهر...
کسی را داشته باشم...
تا هر وقت دلم گرفت...
در چشم هایش...
یک دل سیر غرق شوم...
و از این جهان خاکستری...
دور و دور تر شوم...