واژه های از جنس آسمان

سی و نه سالگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/20 22:48 ·

در تصویر آئینه...

اکنون من کدامم...

تمام تصاویری که دیده ام...

روزی گرد هم جمع خواهند شد...

تا از کسی بگویند که...

دیگر نیست...

و آن تصویر آخر...

صامت خواهد بود...

*

همه فراموش خواهند شد...

حتی این من اکنون...

آلبوم تصاویر را...

هرگز ورق نخواهم زد...

تا همه غریبه شوند...

حتی من دیروز‌...

آدم ها هر روز می آیند و می روند...

آن که می ماند هم روزی رفته...

*

من اگر هزاران چهره...

در خاطرم داشته باشم...

باز یک تصویر را...

از میان آن هزاران چهره خواهم شناخت...

آن که در خاطر سی و نه سالگی ام ماند...

و من آن روز که...

با تمام آن هزاران چهره ملاقات کنم...

به دنبال سی و نه سالگی ام خواهم گشت...

تابوت زمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/25 22:14 ·

هیچ پرنده ای...

برای پاییز آواز نخواهد خواند...

آواز پاییز...

سقوط برگ هاست...

آغازش صدایی همگام با زمزمه بادست...

همراه خش خش زیر پای آدم ها...

تنینش پارادوکس رنگ ها...

و پایانش عریانی است...

 

حکایت پاییز...

حکایت جنگی است خونین...

اگر چه آغازش رنگی است...

پایانش صحنه ای ست صامت...

بی رنگ و سیاه و سپید...

که آسمان و زمین را به هم دوخته...

با چنگ های دو طرفه درخت....

که در دل زمین و آسمان فرو رفته...

 

تمام عاشقانه های پاییز را...

باد با خود برد...

در خاکسپاری برگ ها به دست باد...

آئینه ها شاهد بودند که...

در تابوت زمان...

آدم ها را تک و تنها...

از میان دیروز بیرون می کشند...

و به سوی فردا ها می برند...

در حوالی آئینه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/03 22:40 ·

بر پنجره اتاقم...

آئینه ای است به عمق من...

که متصل است به جاده ای بی انتها...

منظره اش تاریک است...

تنها نوری که در آن...

روشن مانده نور ماه است...

که تا ابد خواهد درخشید...

 

سراسر شب را...

مه خواهد گرفت...

تا از زمین خاطرات محو بجوشد...

در لا به لای درختان...

و تمام علف زار ها...

خاطراتی که پرده ای کشیده اند...

بر سطح دریاچه ها...

تا ماه تنها بماند...

 

هنوز شب است...

از وجود من...

کسی از لای پنجره...

سرک می کشد در میان شب...

در میان تاریکی ها هنوز...

صدایی مرا به خود می خواند...

بی شک من در عمق چشم هایم...

در حوالی آئینه ای جا مانده ام...

به رنگ آبی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/01 22:04 ·

برف پاییزه...

بعد از این خواهد نشست...

بر چهره آئینه...

تا زمستان راهی نیست...

هرچند که واقعیت این را نمی گویید...

اما من به این باور رسیدم که...

خواهد گذشت، مثل باد...

با مشتی از برف...

که بر صورتت خواهد زد....

 

آری زیباست درد...

و رنگ های که رنگ باخته اند...

حتی سرد و تاریک خواهد شد...

و آن وقت خاطره ای دیگر...

خاطره خواهد شد...

اما در سپیدی برف...

با خاطره ریزان ترین رنگ ها...

در میان درختانی که هنوز جان دارند...

 

سختی ایستادن...

بر صفحه سپید تنهایی...

سیلی شیرینی است...

هیچ کس و هیچ چیز...

نخواهد توانست مرا باز دارد...

از مسیری که انتخاب کرده ام...

من دوست داشتن را...

با چشم هایم دیده ام...

در جهانی سرشار از حقیقت رنگ آبی...

چشم های نگران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/28 19:11 ·

شاید در مورد عشق اشتباه می کردم...

حتما همینطور هست...

این را چشم هایت به من گفت...

آن زمان که خواستم...

شباهتی را در چشم هایت جستجو کنم...

اما آدم ها با هم فرق دارند...

حتی جنس عشقشان با هم فرق دارد...

 

و ما آدم ها...

چه دیر هم را می شناسیم...

آن همه تجربه اعتماد به آدم های اشتباهی...

بعد از این همه تلف شدن عمر...

به چه کار می آید وقتی...

قرار است همه را فراموش کنیم...

جز یک نفر که...

دیر آمده اما به روشنی ماه آمد...

 

کاش زودتر از آن که...

تاریکی را بکشیم بر رویاهامان...

به آئینه ها نگاه کنیم...

آنجا که پشت سر ما...

چشم های روشنی...

تمام مدت که...

در بی راهه ها پرسه می زدیم...

نگران ما بود...