واژه های از جنس آسمان

آن روز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/14 19:25 ·

برگ ها با باد رقصیدند...

ابرها به تماشا آمدند...

غم تنهایی سنگین بود...

و همینطور آهنگ طبیعت...

پس باران گرفت...

بار دیگر زمین در خود فرو رفت...

انگار فصلی تازه در راه بود...

فصلی از جنس سرما...

 

دیگر به ساعت نگاه نکن...

آن که رفت...

از دقیقه ها گذشت...

بعد از این...

برای فهمیدن زمان...

به آئینه نگاه کن...

هر چه شکسته تر و سپید تر...

یعنی گذشت زمان بیشتر...

 

دیگر به جاده ها نگاه نکن...

کسی نخواهد آمد...

بعد از این...

فقط خواهد گذشت و گذشت...

رنگ خاطره ها...

خاکستری خواهد شد...

و روزی مثل برف سپید خواهد شد...

آن روز، روز پایان خواهد بود...

فرار و فرار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/31 19:27 ·

عمری را...

به آئینه لبخند زدیم...

سر سری از خود گذشتیم...

و نگاه مان را...

از خود دزدیدیم...

چون پاسخی نداشتیم...

برای سوالی که...

در عمق چشمانمان بود...

 

فرار و فرار...

ما آدم ها...

هیچ وقت قدرت مواجه...

با خود را نداشتیم...

چون همیشه یک جای کار...

برای خودمان کم گذاشته ایم...

و چه جاهای که...

خودمان را ارزان فروختیم...

در حالی که...

جای دیگر ما را بی قیمت خریدار بودند...

 

از آدمی چه خواهد ماند...

جز پشیمانی...

آن هم وقتی که...

تمام پل های پشت سرش را خراب کرده...

ما آدم ها همیشه...

بیشتر از هر کسی...

به خودمان بدهکاریم...

بدهکار عمری که در راه اشتباه خرج کردیم...