اعتراف دنباله دار
·
1400/08/26 22:29
·
رو به رویم نشسته...
بر صندلی خالی...
و نگاهش را بر من دوخته...
تا از دهنم کلمات را بگیرد...
و در کنار هم بچینید...
آنگاه لبخند بر لب بار دیگر نگاهم کند...
انگار عادت کرده...
که هر روز این ساعت ها...
به دیدارم بیاید...
گاهی دیر می کند...
و تا نیاید کلمات جان نمی گیرند...
انگار زمان دارد...
و هر وقت که بیاید با خودش...
چند بند کلمه می آورد...
تا مرا به حرف بکشد...
و چیز های را که هرگز نتوانستم بگویم را...
از من اعتراف می کشد...
و در غالبی یک شکل ثبت می کند...
باور کن همه این ها...
یک اعتراف دنباله دار است...
که فقط برای یک بار...
دیدن چشم هایش...
از زبانم جاری میشود...
نمی دانم اگر هنوز بود...
می توانستم باز در چشم هایش...
خیره شوم یا نه...
اما مطمئنم زبانم دیگر بند نمی آمد...