واژه های از جنس آسمان

پرنده خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/29 21:42 ·

هیچ پرنده ای...

هرگز در هیچ رویایی...

نک نزد به تنهایی من...

حتی سایه ای نینداخت...

از آن اوج ها در حوالی من...

من صدای بال هیچ پرنده ای را...

به یاد نمی آورم...

که هوای راکد نفس های مرا...

به تلاطم انداخته باشد...

 

انگار من سرزمین تاریک رویاها هستم...

که خورشید در من غروب کرده...

و تمام پرندگان...

در میان سرخی این غروب...

برای همیشه محو شده اند...

مثل یک تابلوی غم انگیز...

که فقط...

زیبا به نظر می رسد...

 

من هنوز...

از میان تمام آدم ها...

و دیوان هایشان...

شعری عاشقانه نخواندم...

فقط در میان کلمات تاریک...

گاهی نگاهی را حس کرده ام...

که گویا رویایی...

یا پرنده خیالی بیش نبوده...

غروب سرخ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/11 19:13 ·

غروب این روزها...

تابلوی زیبایی است...

از سایه روشن های که...

آدمی را با خود می برد...

در میان تصویری زنده...

تصویری از خورشیدی که می رود...

خورشیدی به رنگ خون دل...

انگار که دلی را با خود می برد...

 

هر غروب سرخی...

بی شک...

از میان بدرقه چشم های غم بار...

غروب می کند...

چشم های که...

دچار درد تنهایی شده اند...

دردی با تمام وجود از میان دل...

که رفتن را به چشم دیده...

 

هر چه که از دل بر آید...

ابتدا در چشم خواهد نشست...

مثل تمام غروب های که...

از میان چشم ها...

خونین شده اند...

هیچ غروبی بی دلیل...

سرخ نشد...

مگر این که دلی را با خود برد...

غروب و طلوع عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/27 20:34 ·

باز شب است و...

شور صبحی که نباید می آمد...

باز دلشوره کوهی است که...

به تاخت می باید می آمد و نیامد...

 

اینجا قرار نیست...

بارانی بگیرد...

تا وقتی چشم ها...

می توانند همرنگ باران شوند...

 

آدم ها چه زود...

در مقابل دنیا رنگ می بازند...

گاهی صاحب خانه ها...

سلاله مهمان از یادشان می رود...

 

فردا اگر...

خورشیدی غروب کرد...

تا پایان عمر در دل دوستدارانش ...

عشق کران تا کران طلوع کرد...

غروب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/16 19:03 ·

دلم نمی خواست...

در هیچ افقی غروب کنیم...

وگرنه غروب های زیادی را...

دست به سر کرده بودم...

من آدرس تمام غروب ها را...

از همان ابتدا می دانستم...

اما قصد ماندن داشتم...

و رفتنت را...

هیچ وقت باور نکرده بودم...

 

و چه ساده...

در میان یک غروب و طلوع...

رفتن را بهانه کردی...

تا بگویی ماندن سخت است...

و چه راحت مرا...

در خودم مچاله کردی...

به بهانه این که...

دوست نداری مچاله شوم...

 

حالا بعد هر غروب...

شب ها را...

چطور به خواب می روی...

وقتی در سکوت...

صدای زجر کشیدن دلی را...

نشنیده می گیری...

 

هنوز بعد آن غروب...

هیچ صبحی...

به معنای واقعی طلوع نکرده...

انگار خورشید هم...

بعد رفتنت...

برای همیشه رفته...

تا هیچ روزی...

رنگ و روی خوشی را...

به خودش نگیرد...