پرنده خیال
هیچ پرنده ای...
هرگز در هیچ رویایی...
نک نزد به تنهایی من...
حتی سایه ای نینداخت...
از آن اوج ها در حوالی من...
من صدای بال هیچ پرنده ای را...
به یاد نمی آورم...
که هوای راکد نفس های مرا...
به تلاطم انداخته باشد...
انگار من سرزمین تاریک رویاها هستم...
که خورشید در من غروب کرده...
و تمام پرندگان...
در میان سرخی این غروب...
برای همیشه محو شده اند...
مثل یک تابلوی غم انگیز...
که فقط...
زیبا به نظر می رسد...
من هنوز...
از میان تمام آدم ها...
و دیوان هایشان...
شعری عاشقانه نخواندم...
فقط در میان کلمات تاریک...
گاهی نگاهی را حس کرده ام...
که گویا رویایی...
یا پرنده خیالی بیش نبوده...