غروب
·
1400/03/16 19:03
·
دلم نمی خواست...
در هیچ افقی غروب کنیم...
وگرنه غروب های زیادی را...
دست به سر کرده بودم...
من آدرس تمام غروب ها را...
از همان ابتدا می دانستم...
اما قصد ماندن داشتم...
و رفتنت را...
هیچ وقت باور نکرده بودم...
و چه ساده...
در میان یک غروب و طلوع...
رفتن را بهانه کردی...
تا بگویی ماندن سخت است...
و چه راحت مرا...
در خودم مچاله کردی...
به بهانه این که...
دوست نداری مچاله شوم...
حالا بعد هر غروب...
شب ها را...
چطور به خواب می روی...
وقتی در سکوت...
صدای زجر کشیدن دلی را...
نشنیده می گیری...
هنوز بعد آن غروب...
هیچ صبحی...
به معنای واقعی طلوع نکرده...
انگار خورشید هم...
بعد رفتنت...
برای همیشه رفته...
تا هیچ روزی...
رنگ و روی خوشی را...
به خودش نگیرد...